Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for ژانویه 2012

مهرنامه

بالغ بر 18 ماه سال پیش در این پست من نقدی تند و تیز بر بخش اقتصادی مجله مهرنامه نوشتم. امروز باید بگویم بخش اقتصادی مجله مهرنامه بسیار بهتر شده است و بر خود لازم می‌دانم تشکر ویژه‌ای از دوستان بکنم. در آن پست نوشتم که ترجمه کنید و از ترجمه نگران نباشید. به حق در دو شماره اخیر ترجمه‌های خوبی انجام شد. ترجمه گفت‌و‌گوی رولنیک با سارجنت هم روان بود و هم انتخاب خوبی بود. در مورد شماره 18 هم گرچه به نظر متن انتخابی بهترین نبود ولی می‌فهمم که با سلیقه افراد دیگر ممکن بود متن مناسبی بوده باشد. همچنین گفته بودم به مسائل روز بپردازید و از موضوعات زنده‌تری استفاده کنید. نباید از حق گذشت که دو موضوع نوبل در اقتصاد و در لوای آن طرح مسئله ریاضی در اقتصاد در شماره 17 مهرنامه و موضوع جنبش وال‌استریت در شماره 18، هم موضوعاتی به روز بودند و هم بسیار خوب بر رویشان کار شده بود. همچنین خواهش کرده بودم که از افراد بیشتری در مهرنامه استفاده کنید. به حق در دو شماره اخیر چنین بوده است. در این دو شماره اخیر سرجمع از 24 نویسنده یا مهمان مختلف در تدوین بخش اقتصادی استفاده شده است. به نظرم این خود رکوردی چشم‌گیر است.

اما به نظرم هنوز مجله می‌تواند بهتر شود. می‌توان «فصل اول‌های» بهتری داشت. مثلا می‌شد در شماره 18 در فصل اول، از آمار و ارقام نابربری در سال‌های اخیر آمریکا و عوامل آن بیشتر نوشت. یا می‌شد فصل اول نوبلیست‌ها را به پیشینه و حواشی نوبل اختصاص داد. می‌شد گزارشی از حدس اقتصاددانان بزرگ از برندگان امسال بدست داد. به عبارت دیگر به نظر من «فصل اول» هر شماره می‌تواند فراتر از یک معرفی ساده، خلاهایی که به‌ناچار در خلال مصاحبه‌های فراوان بوجود آمده‌اند را بر طرف کند. نقد دیگر آنکه به نظرم تاکید زیاد بر اقتصاد کلان است. فکر می‌کنم می‌شود روی مسائل اقتصاد خرد نیز هر چند شماره یکی تمرکز کرد. می‌توان روی مسائل فایننس و بازرگانی نیز ویژه‌نامه‌هایی منتشر کرد. همچنین به نظرم در بخش ویژه کتاب همواره به کتاب‌های اقتصادی کم لطفی می‌شود و چندان به آن‌ها پرداخته نمی‌شود.

در پایان باید از زحمات دوستان مهرنامه تشکر کنم و همگان را تشویق کنم که این مجله را بخرند. به امید روزی که یک مجله خوب اقتصادی داشته باشیم و ناچار نباشیم 200 صفحه هزینه بابت ادبیات و فلسفه و اندیشه اسلامی بپردازیم تا یک بخش خوب اقتصادی بخوانیم.

Read Full Post »

اجازه دهید در ابتدا تصویر گسترده‌ی بحث را ترسیم کنیم: در نوشته‌ی قبل دیدیم که نابرابری در اقتصاد آمریکا افزایش یافته است به صورتی که در دو دهه‌ اخیر ثروتمندان به نسبت دیگران ثروتمندتر شده‌اند. برای توضیح این پدیده می‌توان دو بعد کاملا اقتصادی را در نظر گرفت. بعد اول آموزش و بعد دوم تکنولوژی است. آن‌گاه می‌توان پرسید که آیا نوعی ساز و کار اقتصاد سیاسی نیز تاثیرگذار بوده است؟ پاسخ به این سوال بعد سوم (اقتصاد سیاسی ماجرا) را در برمی‌گیرد.

در این نوشته توضیح می‌دهیم که چگونه رشد تکنولوژی اطلاعات می‌تواند نابرابری را افزایش دهد. برای شروع، از نظ‌مهای آماری به یاد آورید که صدک بالا بیشترین رشد درآمدی را داشته و در میان این صدک نیز، یک‌دهم بالایی آن (یعنی هزارک بالای جامعه) بیشترین رشد درآمدی را تجربه کرده است. سعی می‌کنیم مدلی بسازیم که دقیقا چنین الگویی را به‌وسیله رشد تکنولوژی اطلاعات تولید می‌کند.

اقتصادی را در نظر بگیرید که تولید، نیازمند حل مسایلی است که نیروی کار با آن مواجه می‌شود. آدم‌ها دارای سطوح متفاوتی از مهارت و دانش هستند. در این اقتصاد تولید از طریق تیم‌هایی صورت می‌گیرد که هر یک شامل چندین فرد در رده‌های مختلف سازمانی است (مثلا مدیر، معاون و رده‌های پایین‌تر). اینکه چه ترکیبی از آدم‌ها با یکدیگر تشکیل تیم بدهند بر روی بهره‌وری تیم و در نتیجه بر روی درآمد اعضای تیم کاملا اثرگذار است. پس اینکه هر فردی در چه رده‌ی سازمانی کار بکند، اینکه او چقدر درآمد داشته باشد و اینکه کل اقتصاد چقدر تولید داشته باشد به این بستگی دارد که افراد جامعه چگونه با هم جور (match) می‌شوند.

در ساده‌ترین حالت در نظر بگیرید که هر کسی می‌تواند یا یک گروه تشکیل دهد و مدیر این گروه باشد، یا اینکه در گروهی استخدام شود و برای یک مدیر کند. در نتیجه هر واحد تولیدی (یا هر تیم) متشکل خواهد بود از یک مدیر (کارآفرین) و چندین آدمی که در این گروه به استخدام در می‌آیند (کارگران). هر واحد تولیدی می‌تواند بیشتر تولید کند اگر اعضای آن بتوانند سوالات بیشتری که حین تولید پیش می‌آید حل کنند. می‌توانید این را به نوآوری تعبیر کنید یا هر دستاورد تولیدی دیگری که نیازمند مهارت و دانش است. خود کارگران می‌توانند برخی از مسایل ساده‌تر را حل کنند ولی اگر با سوال مشکلی روبرو شوند نزد مدیر یا کارآفرین می‌روند. اگر کسی دارای مهارت و دانش بالایی باشد می‌تواند مسایل بیشتری را که در هنگام تولید پیش می‌آید حل کند، در نتیجه می‌تواند هم تیم بزرگ‌تری تشکیل دهد و هم دستمزد بالاتری به افراد گروهش بدهد. در نتیجه تعادل اقتصاد در جایی اتفاق می‌افتد که آدم‌های با مهارت بالاتر گروه تشکیل می‌دهند و آدم‌های با مهارت پایین‌تر عضو گروه می‌شوند. علاوه بر این، مدیران و کارگران به ترتیب با هم جور می‌شوند (sort): در بین مدیران، هرچقدر مدیری دانش و مهارت بالاتری داشته باشد می‌تواند کارگران بهتری استخدام کند؛ و معادلا در بین کارگران، اگر کارگری مهارت و دانش بالاتری داشته باشد می‌تواند با مدیر بهتری و در نتیجه در تیم قوی‌تری کار کند.

اگر بهترین مدیر بتواند همه مسایل را بدون صرف زمان حل کند آنگاه حالت کارا (efficient) این است که بهترین مدیر تیمی با اندازه همه اقتصاد تشکیل دهد. اما چنین حالتی غیرممکن است بخاطر اینکه زمان محدود است و ارتباط بین کارگر و کارفرما زمان‌بر است. می‌توانید محدودیت زمانی را به چیزی شبیه به اصطکاک در فیزیک تعبیر کنید: اگر اصطکاکی وجود نداشت یک جسم متحرک هیچ وقت از حرکت نمی‌ایستاد. چنین اصطکاکی تابعی است از تکنولوژی استفاده از اطلاعات. وقتی تکونولوژی رشد می‌کند این اصطکاک کاهش می‌یابد. درنتیجه تخصص و مهارت بالاتر ارزشمندتر می‌شود چون تکنولوژی بهتر اجازه می‌دهد که تخصص به تولید بیشتری بیانجامد. دقیقا این اثر است که سبب می‌شود تقاضا برای بهترین مدیران قبلی (یعنی آدم‌هایی که پیش از این درآمد بیشتری در جامعه داشتند) افزایش یابد. در نتیجه نیروی کار متخصص کمیاب‌تر می‌شود و آدم‌هایی که دانش و مهارت بالاتری دارند جایگاه ممتازتری پیدا می‌کنند و پیرو این، درآمدی بیشتری کسب خواهند کرد. این اثر باعث می‌شود که شکاف درآمدی بین کارآفرین‌ها و کارگرها بیشتر شود.

این مدل‌ها در یک حالت جالب‌تر و پیچیده‌تر می‌توانند ساختار سلسله مراتبی داشته باشند (hierarchies). یعنی به‌جای اینکه به صورت برون‌زا دو لایه‌ی تولیدی (مدیر و کارگر) داشته باشیم می‌توانیم یک لایه یا چندین لایه تولیدی داشته باشیم. در هر لایه افراد با سوالاتی مواجه می‌شوند که اگر نتوانند حل کنند به لایه بالاتر رجوع می‌کنند. برای اینکه مثالی از چنین سازماندهی داشته باشید مثلا تیم‌های طراحی نرم‌افزار را در نظر بگیرید که یک فرد مدیر چند پروژه است و هر پروژه یک مدیر دارد و هر مدیر چند معاون دارد و هر معاون زیردستش چند برنامه‌نویس دارد. در نتیجه در یک حالت پیچیده‌تر، تعداد لایه‌های تولیدی می‌تواند توسط خود تیم و به‌صورت درون‌زا در مدل تعیین شود. در مقابل، آن‌چه در بالا با زبانی غیرفنی ذکر شد نوعی ساده‌سازی است تا بتوان ساز و کارهای اصلی را به صورت روشن‌تر فهمید.

در توضیحی که ارائه شد انگار طبیعت در بدو تولد سطح دانش و مهارت افراد را یکبار برای همیشه تعیین کرده است و در نتیجه افراد نمی‌توانند سطح دانش و مهارت خود را تغییر بدهند. به بیان دیگر ما بعد اول، یعنی آموزش (سرمایه‌گذاری روی سرمایه انسانی) را در نظر نداشته‌ایم و به‌جای آن صرفا روی بعد دوم، یعنی اثر تکنولوژی متمرکز بودیم. همیشه چنین آزمایش فکری آموزنده و مفید است چون به ما اجازه می‌دهد یک کانال اثرگذاری را به‌روشنی درک کنیم. در نوشته بعدی درباره این صحبت می‌کنیم که اگر امکان سرمایه‌گذاری بر دانش و مهارت را نیز درنظر بگیریم به چه نتایجی می‌رسیم. همچنین به بعد سوم یعنی ساز و کارهای محتمل اقتصاد سیاسی اشاره خواهیم کرد.

————————————————————————————————————————————————–

مرجع: نوشته بالا بر اساس مدل‌هایی است که عمدتا لوئیس گاریکانو با عنوان اقتصاد دانش‌محور (knowledge economy) معرفی کرده است. در دهه گذشته گاریکانو به همراه همکارانش و بویژه روسی-هنسبرگ مقالات زیادی نوشته‌اند که در آنها از طریق اقتصاد‌های دانش‌محور اثر پیشرفت تکنولوژی اطلاعات و آزادسازی مبادلات بر توزیع درآمد افراد جامعه مورد بررسی قرار گرفته است. برای مطالعه بیشتر در این‌باره، میتوانید به برخی از مقالات مرتبط در این صفحه مراجعه کنید. از بین آن‌ها فکر می‌کنم مقدمه این مقاله به‌طور ویژه روان و روشن نوشته شده است. همچنین مرجع قدیمی‌تری که به نوعی الهام‌بخش مدل پیشرفته‌تر گاریکانو به شمار می‌آید این مقاله روبرت لوکاس است.

اثر جهانی‌شدن بر نابرابری: کم و بیش مشابه اثری را که تکنولوژی اطلاعات ایجاد می‌کند، ممکن است جهانی‌شدن و آزادسازی مبادلات نیز ایفا کند. این اثر کمی پیچیده‌تر است و من سعی کرده‌ام در کامنت اول برای همین نوشته، خلاصه‌ای در این باره بیاورم.

واژه‌نامه (این معادل‌ها آزمایشی و تمرینی است. لطفا پیشنهادهایتان را در مورد معادل‌ها در میان بگذارید):

Match: جور (شدن)

Efficient: کارا

Knowledge economy: اقتصاد دانش‌محور

Hierarchies: سلسله مراتب

Big picture: تصویر گسترده

Read Full Post »

استیگلیتز در این مقاله توضیحی از رکود حال حاضر اقتصاد آمریکا ارائه داده است که از تحلیل هایی که در جریان غالب اقتصاد به آنها اشاره می شود (مبتنی بر نقش سیاست های غلط پولی)، متفاوت است. او ریشه ی اصلی بحران را تغییرات ساختاری بخش حقیقی اقتصاد از بخش تولید صنعتی به خدمات می داند که البته به درستی مدیریت نشده است. راهکارهای او برای برون رفت از بحران سرراست است: افزایش مخارج دولت در حوزه ی خدمات، به خصوص آموزش و سلامت و سرمایه گذاری در زیرساخت ها. بخش مالی در به وجود آمدن این بحران مقصر اصلی نبوده، هرچند بی گناه هم نبوده و این حوزه هم نیاز به اصلاحات دارد: به طور خلاصه بخش بانکی باید به کار اصلی خود که قرض دادن است بپردازد و نه سفته بازی.

نوشته ی حاضر گزارشی است از مقاله نسبتاً بلند و بسیار خواندنی جوزف استیگلیتز که اخیرا در توضیح بحران فعلی اقتصاد آمریکا و راهکارهای خروج از آن نوشته شده است. طبیعتاً دغدغه ی بسیاری از خوانندگان کافه و البته خود من چگونه خارج شدن اقتصاد آمریکا از رکود نیست. دلیل اصلی توجه دادن من به این مقاله، چگونگی اندیشیدن به اقتصاد کلان از منظر یک اقتصاددان برجسته است. همچنین این نگاه به رکود اقتصادی –حداقل برای خودم- نگاه جدیدی بود که از نگاه های غالب بسیار فاصله دارد[1]. مطالبی که در آکولاد یا پاورقی آمده، در متن اصلی مقاله نیست و برای بهتر فهمیدن مقاله به متن اضافه شده است. بحران اقتصادی دهه ی 20 و 30 را «رکود بزرگ» می نامم و شرایط فعلی را «رکود فعلی».

استیگلیتز در ابتدا به واقعیت هایی از وضعیت نابسامان اقتصاد آمریکا اشاره می کند (مانند این که بعد از چهار سال از شروع بحران بیکاری هنوز بالاتر از 8% است و تولید هنوز به سطح پیش از بحران بازنگشته است). او توضیح می دهد که بسیاری پنداشته اند که مشکل اصلی ریشه در بخش پولی اقتصاد دارد؛ همان طور که در مورد رکود بزرگ می اندیشند. ایده ی اصلی شان چنین است که اگر دولت در زمان مقتضی حجم پول را افزایش می داد، رکود اتفاق نمی افتاد. مشابه همان استدلال در بحران فعلی، دولت این گونه اندیشید (یا حداقل این گونه گفته شد) که اگر بانک ها نجات پیدا کنند، اقتصاد به حالت اول خود باز خواهد گشت. نتیجتاً دولت منابع مالی زیادی به بانک ها تزریق کرد[2] تا آنجا که تراز مالی بانک مرکزی آمریکا الان به 2.8 تریلیون دلار رسیده است. اما، اقتصاد همچنان درگیر مشکلات بنیادی است. پس مشکل اصلی چیست[3]؟ او مشکل اصلی را در تغییرات ساختاری بخش حقیقی اقتصاد می داند. او بر این باور است که هر دو بحران به دلیل عدم توانایی در تطبیق با تغییرات ساختاری اقتصاد بوده است؛ در رکود بزرگ، تغییرات ساختاری اقتصاد از کشاورزی به تولید صنعتی و هم اکنون، از تولید صنعتی به خدمات. مشکل این جاست که به جای شغل هایی که در حال از بین رفتن بودند، باید شغل هایی ایجاد می شدند (و بشوند) که به آنها نیاز بود.

تحلیل را از رکود بزرگ شروع و فرآیند علّی را به صورت زیر فهرست می کنم:

1. شوک مثبت تکنولوژی به بخش کشاورزی و در نتیجه افزایش شدید تولید (عرضه) و در نتیجه کاهش شدید قیمت محصولات کشاورزی: عرضه با سرعتی بسیار بیشتر از تقاضا فزونی یافت. ارتقای کیفیت دانه ها و کودها و مکانیزاسیون از دلایل این امر بود.

2. کاهش درآمد شدید کارکنان بخش کشاورزی و به تبع آن کاهش تقاضای کل اقتصاد: با کاهش درآمد شاغلین بخش کشاورزی، آنها برای حفظ استانداردهای زندگی شان در همان حالت سابق، مجبور به قرض گرفتن بودند. طبیعتاً سیستم مالی هم پیش بینی نمی کرد که قیمت ها بازهم کاهش پیدا کند {که وام گیرندگان نتوانند وام شان را تسویه کنند} و این شد که سیتسم بانکی هم «در باتلاقی که از کاهش درآمد کشاورزان به وجود آمده بود، گرفتار شد».

3. کاهش تقاضای بخش صنعت به طور خاص و کاهش قیمت محصولات آن و افزایش بیکاری در بخش صنعت.

4. تبعاً، کاهش درآمد شاغلان صنعت و کاهش بیشتر تقاضا برای محصولات کشاورزی.

چرخه ی باطل: دوباره برگرد به گام شماره ی 2 (به دلیل کاهش قیمت محصولات کشاورزی که محرک عامل شماره 2 بود).

مسائل جانبی که این مکانیزم را دامن می زد:

اول، کمی مهاجرت از روستا به شهر در این دوران است. {اگر مهاجرت از بخش کشاورزی به بخش شهری-که محل شغل های صنعتی است- به اندازه ی کافی زیاد بود، می توانست بسیاری از مشکلات را حل کند و دوران گذار تسهیل شود، ولی} به دلیل گام شماره 3، جاذبه ی شغل های صنعتی هم کم شده بود. همچنین قیمت دارایی ها (مانند مسکن) معمولاً با کاهش درآمدها کاهش می یابد{به دلیل کاهش تقاضا برای ذخیره کردن ثروت و اهمیت بیشتر مصرف امروز}. بنابراین دارایی کشاورزان هم کاهش یافته بود {و لذا این دو دلیل با هم نمی توانست هزینه های مهاجرت را پوشش دهد}.

نکته ی دیگر این بود که هر فرد در بخش کشاورزی، به صورت فردی با مشاهده ی چنین وضعیت اقتصادی ترجیح می داد (به درستی، برای خودش) که بیشتر کار کند تا بتواند با تولید بیشتر، قیمت های پایین تر را جبران کند و زندگی اش را در همان شرایط نگه دارد.  منتها دقت کنید که این حالت برای تمام کشاورزان پیش آمد. و این مزید بر علت می شد تا عرضه بیشتر افزایش یابد و این چرخه ی باطل بحرانی تر شود[4].

و آخرین مسئله این بود که در سال 1937 روزولت در یک «خطای فجیع» بسته های محرک اقتصاد را کاهش داد و این خطا در سیستم مالی بحران را وسیع تر و عمیق تر کرد.

چه شد که اقتصاد شروع به بهبودی کرد؟علّت اصلی این بود که آمریکا در حال آماده شدن برای جنگ جهانی دوم بود. دولت مخارج خود را افزایش داد. استیگلیتز تاکید می کند که این محرک کینزی بود که این رسالت را انجام داد و نه تصحیح سیاست پولی و نه نجات سیستم مالی. البته او بر این باور است که اگر چنین مخارجی به جای جنگ، در سرمایه گذاری در بخش آموزش، تکنولوژی و زیرساخت ها به کار می گرفته شد، بهتر بود ولی به هر حال این مخارج توانست کمبود مخارج بخش خصوصی را جبران کند.

بازیابی شرایط حین چه فرآیندی صورت گرفت؟ طبق این نظریه، مشکل عدم توانایی مدیریت تغییر ساختار اقتصاد از کشاورزی به صنعت بود. مخارج هنگفت دولت در بخش شهری- در تولید صنعتی- باعث افزایش قیمت چنین محصولاتی شد و نیروی کار زیادی را از کشاورزی به صنعت کشاند {از بین بردن چرخه ی باطل}. تقاضای کشاورزی بیشتر و عرضه کمتر شد و بازارش را به تعادل نزدیک تر کرد. این فرآیند باعث کاهش بیکاری شد. البته که این فرآیند زمان بر بود و دردناک، ولی منبع اصلی مشکل از میان رفته بود.

رکود فعلی:

هم اکنون اقتصاد از صنعت به خدمات حرکت می کند (تعداد شغل ها در بخش صنعت از یک سوم در 60 سال پیش به کمتر از ده درصد در حال حاضر رسیده است). این روند در دهه ی اخیر به دو دلیل فزونی یافته است: افزایش بهره وری (مانند آنچه پیش از این برای کشاورزی رخ داد) و دوم جهانی شدن که باعث شده شغل های بسیاری به کشورهای با دستمزد کمتر منتقل شود. پس ساختار مشکل مانند گذشته است: کاهش درآمدها و تعداد شغل ها.

در این پازل، نقش حباب موجود در بازارهای مالی و مسکن چه بود؟ او بر این باور است که این حباب ها صرفا سرپوشی بود بر این اتفاق های ناگوار. به عبارت دیگر، در حالی که شغل های پیش گفته در حال از بین رفتن بود، به طور موقتی (به خاطر حباب) شغل هایی در بخش ساخت و ساز و بخش مالی و مانند آن ایجاد شده بود که باعث می شد آنها فراموش کنند که درآمدشان در حال کم شدن است. همچنین دارایی های ذخیره شده در بازارهای مالی هم روز به روز بر ارزشش افزوده می شد {منتها با ترکیدن این حباب، این سرپوش از بین رفت و مسئله هویدا شد}.

استیگلیتز همچنین بر خلاف اقتصاد دانان جریان غالب اقتصاد، معتقد است که این دستمزد های غیر قابل انعطاف نیست که مشکل  اصلی را به وجود آورده است؛ چه بسا اگر دستمزدها منعطف بود، اقتصاد بیش از این تحت الشعاع قرار می گرفت[5]{تشدید گام 2 و به خصوص گام 3 استدلال اصلی}.

راهکارها برای خروج از رکود:

سیاست پولی دردی را به صورت اصولی دوا نمی کند، زیراکه مشکل بنیادی –همان طور که توضیح داده شد- نیست. او خاطر نشان می کند که اقتصاد به خودی خود هم به حالت اولش باز نمی گردد و نیاز به دخالت دارد. راهی که استیگلیتز پیشنهاد می کند، افزایش مخارج بخش خدمات است. (البته آنچه او را نگران می سازد تجویز طرفداران بودجه متوازن مبنی بر کاهش مخارج دولت است: در طی 4 سال گذشته حدود 700000 شغل دولتی هم از بین رفته است!). افزایش مخارج این بخش منجر به تسهیل گذار اقتصاد از تولید صنعتی به خدمات می شود. این مسئله بهره وری آینده ی اقتصاد را افزایش می دهد و بیکاری را کاهش می دهد. مخارج باید به فعالیت های سازنده ای اختصاص داده شود که استانداردهای زندگی را بالا می برد (نه کارهایی که باعث افزایش ریسک و افزایش نابرابری می شود). در ادامه به صورت مشخص به چند مورد اشاره می شود:

1. افزایش مخارج در بخش آموزش: سرمایه گذاری در این بخش بسیار مفید است، زیرا نسل تحصیل کرده موتور رشد یک کشور است.

2. سرمایه گذاری در تحقیقات بنیادی: همان طور که سرمایه گذاری های قبلی منجر به توسعه ی اینترنت و زیست فناوری-که موتور محرک رشد بودند- شد، همچنان به چنین چیزی نیاز است: مثلا در بخش انرژی های تمیزتر و با بهره وری بیشتر.

2. سرمایه گذاری های دولت بازگشت سرمایه گذاری بخش خصوصی را بالا می برد، بر خلاف سرمایه گذاری بخش خصوصی در مصنوعات مالی که بیشتر می تواند به «سلاح های مالی کشتار جمعی» تبدیل شود.

{استیگلیتز در این جا به اثرات خارجی سرمایه گذاری های دولت در زیرساخت ها اشاره می کند}، به خصوص که آمریکا سال هاست سرمایه گذاری های کمی در زیرساخت ها (مانند جاده، راه آهن، واحد تولید انرژی و مانند آن) کرده که نیاز به آن به شدت احساس می شود و نرخ بهره هم به شکل بی سابقه ای پایین است که نوید فرصت های پر سود سرمایه گذاری را می دهد. دقت کنید که وقتی اقتصاد از بحران خارج شود و تولید بر اثر این سرمایه گذاری ها شروع به افزایش کند، سایز بدهی به تولید هم کمتر می شود. سوالی که اینجا باقی می ماند: مخارج چنین طرح هایی از کجا تامین شود؟ می توان بر یک درصد بالای درآمدی مالیات بیشتری بست.

و کلام آخر؛ طبق این تحلیل، بخش مالی منبع اصلی مشکل نبود، منتها قطعاً تشدید کننده ی آن بود. باید به این نکته توجه داشت که مولدان شغل، به خصوص شغل های جدید، بیشتر بنگاه های کوچک و متوسط هستند. کار اصلی سیستم بانکی هم قرض دادن {برای تامین مالی صاحبان ایده های کار آفرین} است. باید سیستم مالی را از کار خطرناک سفته بازی بیرون کشید و به نقش اصلی اش که همان «قرض دادن» است، بازگرداند. استیگلیتز تاکید می کند که سیستم مالی «وسیله» است، نه هدف و «ما» این دو را به وضوح با یکدیگر خلط کرده ایم. سیستم مالی بناست که خادم جامعه باشد و نه بر عکس. «ما» منابع مالی زیادی را بی حساب به این سیستم تزریق کرده ایم، بدون اینکه دقیقا بدانیم چگونه سیستم بانکی می خواهیم و به چه نیاز داریم.


[1] حداکثر تلاش من این بوده که به مضمون کلی نوشته وفادار باشم و البته از بسیاری از جزئیات و عدد و رقم هایی که در متن به آنها اشاره شده، با اشاره ای کوتاه گذر کنم. به سه دلیل هم مقاله را ترجمه نکردم و ترجیح دادم گزارشی از آن بنویسم:

1. مقاله بسیار بلند است (حدود 3500 کلمه) و مقداری حواشی دارد که ممکن است برای هر خواننده ای جذّاب نباشد (هر چند به علاقه مندان و کسانی که وقت آزادتر دارند، توصیه میکنم که اصل مقاله را هم نگاه کنند).

2. در مورد چنین مقالاتی، ترجمه را دارای ارزش افزوده ی زیادی برای خود و خوانندگان نمی دانم و به خصوص برای کسانی که آشنایی زیادی با اقتصاد نداشته باشند، دریافت استدلال های اصلی و مجزاکردن آن از جزییات تنها توسط ترجمه، لزوماً آسان نیست.

 3. بیشتر به دلیل آسان کردن فهم مقاله، خواستم چیدمان مقاله را تغییر دهم و مکانیزم ها را به صورت مشخص تر بیاورم. این کار با ترجمه ی صرف، دشوار یا ناممکن بود.

[2]  این یکی از آن بسته های حمایتی است. این هم منبع خوبی است برای اطلاع از کلیت ماجرا.

[3] او به عنوان شاهد استدلال برای این که ریشه ی اصلی مشکل بخش مالی اقتصاد نیست،  اشاره می کند که سیستم مالی در رکود بزرگ در  سال 1933 فروریخت، در حالی که چند سال از شروع بحران گذشته بود. بیکاری در 1931، 16% بود و در 1932، 23%.

[4]  این ایده در بسیاری از مدل های اقتصادی دیده می شود. به وضوح، هیچ دست «نامرئی» وجود ندارد و اگر هم هست، لابد اوضاع را به بدترشدن سوق می دهد! ایده این چنین است: هر فرد به شخصه، این گونه می اندیشد که من توانایی تغییر شرایط کلان اقتصاد را ندارم، ولی این را می دانم که قیمت پایین آمده و لذا باید بیشتر کارکنم. ولی نکته این جاست که همه ی شاغلین در این بخش همین گونه عمل می کنند و نتیجتاً برآیند عمل جمع برای تک تک افراد حالتی را پیش می آورد که نسبت به حالت اولیه بدتر است! یک مثال ساده و بسیار معروف این وضعیت، معمای زندانی است.

[5]  به گام 3 استدلال بنگرید. هنگامی که تقاضای صنعت/بنگاه کاهش می یابد، اولین واکنش مدیر چنین بنگاهی، اگر دستمزدها کاملا انعطاف پذیر باشد و یا اینکه اگر قراردادی با نیروی کار نداشته باشد، مرخص کردن کارگران است. ولی وجود قرارداد و چسبندگی دستمزد می تواند تا حدی از شدت گرفتن موضوع جلوگیری کند.

Read Full Post »