این نوشته شرح حال من است. شرح حال من به عنوان یک دانشجوی اقتصاد. تلاشی است برای درک وضعیتی خطیر در زندگی حرفه ای خودم. مرثیه ای است بر زبانی از دست رفته. به قول آن مثلی که قدما هیچ وقت نگفتند «زبان! همه اش درباره زبان است!»
آری. زبانی که گم شده است و البته روزی حاضر و پیدا بود و مرا کمک میکرد برای برقراری ارتباط با مخاطبان خودم: شما دوست عزیزی که اکنون این نوشته را میخوانید و همه کسانی که نوشته ای اقتصادی را یکبار هم که شده خوانده اند و همه مردمی که خارج از دانشکده های اقتصاد، در فضایی واقعی و ملموس زندگی را تنفس میکنند.
من تحصیل اقتصاد را از کارشناسی ارشد شروع کردم که برخلاف عنوانش اصلا تخصصی به شما نمیدهد. خوبیش این است که سر و کار شما با پایه های شهودی این علم است، درگیر آنهمه جزییات فنی و تخصصی دوره دکتری نمیشوید، وقت آزادتری دارید و با طیف نسبتا وسیعی از آدمها مباحثه می کنید. این دوره و شاید ابتدای دوره دکتری همراه است با هیجان کشف شگفتی های ریاضی در توضیح رفتارها! مثل هیجان خواندن یک رمان برای بار اول بویژه وقتی آن رمان تبدیل به کتاب محبوب شما بشود و این نوستالژی چاره ناپذیر که دیگر نمیتوان آن کتاب را دوباره برای بار اول خواند. هنوز یادم است که چگونه از خواندن مقاله جزیره های لوکاس سر وجد آمده بودم و فکر میکردم که اقتصاد کلان در همین مقاله خلاصه شده است.
شما به عنوان یک دانشجوی اقتصاد یا به عنوان یک اقتصاددان -اگر با خودتان صداقت داشته باشید- همیشه در میان دو قطب زندگی میکنید. قطب اول ایده آلی است از درک علمی که هیچ وقت به تمامی به دست نمی آید. همیشه سوالاتی پیش روی شما هست. همیشه وادی ناشناخته ای در برابر شما وجود دارد که امید دارید تحقیقات آینده شما و همکارانتان پرده از آن وادی های ناشناخته بردارد. قطب دوم وادی زندگی واقعی است. قطبی که فهم متعارف آدمیزاد را تعریف میکند. وادی ای که مردم زندگی میکنند.
ماجرا اما این است که قطب اول -هدف و نهایت تحقیقات علمی- همه اش درباره قطب دوم -زندگی مردمان- است. این دو قطبی که اینگونه بهم مرتبط هستند، در بزرگترین کنایه تاریخ علم، در ضدیت تمام با یکدیگر هستند. علم و هرچقدر بیشتر در آن فرو بروی؛ محض تر، غیرملموس تر و استعاره وار تر است. قطب روبرو یا همان فهم متعارف اما عملگرایانه تر، دم دستی تر، پرتناقض تر، ملموس تر، و خدا حفظتان کند، بشر فهم تر است.
پی اچ دی همه چیز را تغییر میدهد و از همه مهمتر، و خلاصه حرف من همین یک جمله است: «تصور اینکه شما در بین این دو قطب چه کاره هستید را دگرگون میکند». در دوره ارشد یا حتی اول دکتری، شما آن عنصر فعال و حیاتی هستید که این دو قطب را متحد میکند. شما آن ذهنی هستید که مرزهای علم را جابجا میکند و آن زبانی هستید که دستاوردهای علمی را برای جامعه روایت میکند. شما دقیقا آن پازل منحصربفردی هستید که تصویر را کامل میکند. سال آخر پی اچ دی -خواه کمدی باشد یا تراژدی- شما صرفا دانشجویی هستید سرگردان میان این دو قطب. نه توان این را دارید که تحقیقی دوران ساز و خارق العاده انجام بدهید نه یادتان می آید که چطور میتوان به زبان آدمی زاد حرف زد. اول از همه یاد میگیرید که اقتصاد یک علم است میان بیست علم و حیطه خاص شما در اقتصاد، یک حیطه است در میان بیست حیطه و تحقیق شما اگر هر سه شرط استعداد و پشتکار و شانس برآورده شده باشد صرفا یک تحقیق است در میان انبوهی از تحقیقات. بعد که این را فهمیدید به خودتان می آیید و می بینید که فاصله ای پرنکردنی ذره ذره جمع شده و میان شما و زبان متعارف آدمیزاد شکاف انداخته است.
این شکاف ارتباطی، در جای خود، وصف حال من است، مخصوصا وقتی به این وبلاگ میرسم، چون این وبلاگ نمونه ای است از مرزهای ذهن من با دنیای بیرون. وقتی به نوشته های خودم نگاه میکنم می بینم که به مرور زمان چیزی در آنها گم شده است. وقتی به تصور خودم از خودم رجوع می کنم می بینم که دیگر نه از آن بلندپروازی در علم سراغیم هست و نه از آن حس نویسندگیم خبری. با ضمایر و افعال بازی میکنم از سر حس بازیگوشی، که می گوید همه این حرف ها برای این است که یکبار بگویی و بعد باور کنی که همه شان نمایش بود: چطور میتوان چیزی را که اصلا باید زندگیش کرد به بیان آورد؟ آن وقت کلاهت را به نشانه پایان نمایش برداری تا پرده ها پایین بیایند و ما همه سر کار خودمان برگردیم.
حرفهای من شاید بی ربط باشه …. اولش گفتم که زیادتعجب نکنید…من نه پی اچ دی اقتصادخوندم نه اونقدر کار تحقیقاتی انجام دادم که بتونم روی تحلیلهای خودم خیلی حساب باز کنم بااینحال مطالعاتی درحوزه علم اقتصاد داشتم. بنظرمن درد اینجاس که اگر کسی از من سوالی در حوزه علم اقتصادمیپرسه من به عنوان یک اقتصادخوانده نمیتونم به او توضیحی بدم که قانع بشه حتی اگه خیلی دقیق و علمی و ساده براش حرف بزنم. حالا اگه این مشکل از زبان علم اقتصاده یا ترجمه اشتباه واژه های لاتین یا ..نمیدونم اما هرچه هست بقول امیررضا شاید دوران گذاری باشد برای شما…
البته نوشته شما مخصوصا در پاراگراف یکی مانده ب اخر از شکاف میان ذهن و زبانتان با مردمان خارج از حیطه علم پیچیده اقتصاد میگوید و در جاهایی سودایی نوستالژیک برای بازگشت به زبان گذشته و ساده خودتان را دارید اما دغدغه شریفی است دغدغه نگاشته شما.بر دل مینشیند
***
پ ن. شاید دلیل صحبت شما این باشد ک اقتصادخوانده ها در ایران به بهینگی فکر میکنند و سودای توسعه دارند اما عامه مردم و اطرافیان چیزی به نام توسعه در دایره المعارف خود ندارند. انسان بی رویا یک مرده متحرک است پس اگر درجهان مدرن دغدغه ملتها و دولتها توسعه است دولت و ملتی که رویای توسعه در سر ندارد مرده متحرک است.
برای من هم چنین مشکلی بوجود آمده، به نظرم این بحث های انتزاعی و ذهنی که در برخی از رشته های علمی وجود داره همانند بازی های فکری هستند که فهمیدن اونها لذت بخش هست ولی اکثرا کاربردی و مفید نیستند. حالا در رشته هایی مثل ریاضیات و آمار و… با خلوص و درجه بیشتر و در اقتصاد که حالت میانه دارد با درجه پایین تر این روابط و بحث های انتزاعی دنبال میشوند . روابط ذهنی و انتزاعی را میتوان بدون توجه به زندگی واقعی ادامه داد و بهانه ای باشند برای رسیدن به درجات علمی بالاتر و افزایش مقالات.
من هم در ابتدا چنین الگو و اهدافی را در ذهن خودم داشتم ولی یه موقعی به این نتیجه رسیدم که دوست دارم برای جامعه مفیدتر باشم و حداقل احساس کنم چیزی که به دانشجویان آموزش میدهم برای انها کاربردی و مفید است. به همین خاطر من مخالف گسترش بیش از اندازه این روابط و الگوهای ذهنی در اقتصاد هستم چون فکرمیکنم تنها سود این مطالب لذت و شیرینی ذهنی باشد که میتواند به همراه داشته باشند که با یک جور خودخواهی نیز همراه است وگرنه در زندگی واقعی نه در گذشته اجرایی شده اند و نه میتوان چشم انداز روشنی برای کاربردی و عملیاتی شدن انها در آینده در نظر گرفت
به همین خاطر تصمیم گرفته ام حالا که وارد این وادی شده ام تلاشم در جهت کاربردی و ملموس کردن این علم باشد و جدای از فعالیت علمی خودم بتوانم با کاربرد این اصول خلق ثروت کنم…میخواهم بگویم الگویی که من از ابتدا در ذهن خودم داشتم افرادی مثل برندگان نوبل و نویسندگان کتاب ها و مقالات مهم بودند اما الان دوست دارم الگوی ذهنی خودم رو به سمت ادم هایی مثل استیو جابز یا گیتس تغییرجهت بدهم …یعنی از دانسته ها و آموخته ها خلق ثروت کنم…الان دقیق نمی دونم تا چه حد بتونم در این راه موفق باشم!
در صورت امکان نظر بنده را نقد بفرمایید. با تشکر
سلام ممنون از مطلب شیوای شما این احساس به خاطر زندگی ما در کشوریست که ثبات ندارد و به هیچ عنوان مکاتب و مکانیسم های اقتصادی موثر را اجرا نمی کند و همیشه به مصلحت اندیشی و فرهنگ آقازاده ها و استفاده از رانت های اطلاعاتی و اقتصادی گرفتار است همیشه موفق و مستدام باشید .
این همون ایدهایه که یک بار قبلا هم دربارهش حرف زدی مگه نه؟ خیلی خوب پروروندیش. من فقط شاید بتونم این رو اضافه کنم که این ممکنه هم یک دوران گذار باشه. یعنی اگر کسی همین مسیر آکادمیکش رو خوب طی بکنه بعد چندین سال ممکنه به جایی برسه که هم روی حوزه آکادمیک خودش تسلط علمی داشته باشه و هم اونقدر شهود به دست آورده باشه که دوباره بتونه ایدههاش رو با زبون ساده برای مردم با سواد متوسط توضیح بده. مثالش کتاب بنرجی-دوفلو که به شدت محبوب شده. البته قبول دارم که این برای آدمهای خیلی کمی اتفاق میفته و اکثریت این طور نمیشن. اما خب حداقل خوبه که آدم بدونه نشدنی هم نیست!
اصولا من هر نوشته ای که در این بلاگ می نویسم قبلش از خلال یک صحبت با تو درآمده! (نوشته در مورد تاریخ اقتصادی، در مورد اخلاق، در همین مورد) اگر مثل قدیمترها بیشتر ببینمت اصلا بنظرم میتونم یک کتاب بنویسم!! و تاره اینجوری مشکل ارتباط زبانیم هم حل میشه!!
حرفت رو قبول دارم که نشدنی نیست. مثال دیگه اش به نظرم کروگمن هست. اما خب اینها هم آدمهای استثنایی هستند.
جدی اگه این باعث میشه کتاب بنویسی پس من تند تند باهات صحبت کنم ;)
آره قبول دارم استثنائن اینا. اما شاید (فقط شاید!) در کانتکست ایران چون کار انجام نشده زیاده رسیدن به اون نقطه برای اقتصاد ایران باز دردسترس باشه و خیلی هم تخیلی نباشه.
من احساسی را که نوشته ای در خودم می یابم. به خصوص، این مسئله را حس می کنم که ابتدای دوره ی دکتری نگاهی به دانشجوی سال اخر دارد که یحتمل، اگر نه همه ی علم اقتصاد را، حداقل حیطه ی خودش را «از بر» است و می تواند در آن حوزه «کانتریبیوشون» تاثیر گذار داشته باشد. ولی خوب به مرور در می یابیم که در بهترین حالت کار ما هم یک کار است میان کارهای دیگر. در مورد زبان هم کاملاً موافقم
ممنون از کامنتت.
من اول می خواستم این نوشته را با ضمایر «ما» بنویسم. بعد از خودم پرسیدم که دامنه این «ما» چیه؟ بر و بچه های این بلاگ (شاید جز سهیل)؟ دانشجوهای پی اچ دی اقتصاد؟ کلا دانشجوهای پی اچ دی؟ و …
آخر به این نتیجه رسیدم که فقط در مورد خودم بنویسم چون واقعا نمیدونی که احساس خودت رو تا چه حد میتونی تعمیم بدی.
حتا اصلن مطمئن نیستم که درسته اینو بگم یا نه . اما جسارت میکنم و میگم . اونم اینکه هاروکی موراکامی توی کتابهاش هرجا میره تو عمق و چیستی شناسی ها ؛ خودش به خودش یادآوری میکنه که اگه برم تو این اعماق ، فقط همین لحظه هایی که میتونست خیلی باحال باشه از دستم میره .
بعد این حس شما نشون میده آدم موفقی هستید به نظر من . هرجا رو که هدف گرفتید با یک حدود تلورانس ، درست هدف گرفتید و خوب شلیک کردید ( شلیک یا پرتاب یا اعمال مشابه ! ) . برای همین همچی حسی دارید .
از نوشته هاتون خیلی راضی ام . کاری که دارید میکنید که به چشم من توضیح اقتصاد در یک کافه ، خیلی جواب میده .