Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for نوامبر 2012

در کتاب «چرا ملت‌ها ناکام می‌شوند؟» -Why Nations Fail- عاصم‌اغلو و رابیسنون خلاصه‌ای از تحقیقات اخیرشان را به زبانی غیرفنی ارائه می‌دهند. انگیزه اصلی کتاب توضیح تفاوت بسیار زیاد درآمدی بین کشورهای توسعه‌یافته با دیگر کشورها است. از این دریچه، سؤال این است که چرا برخی ملت‌ها موفق شده‌اند به سطح بالایی از استانداردهای زندگی دست‌ یابند درحالی‌که برخی دیگر در این راه (شاید بارها) ناکام شده‌اند.

کتاب با این مثل آغاز می‌شود: نوگالس (Nogales) شهری است که زمانی در تاریخ دوپاره شده و قسمتی از آن در آریزونای آمریکا (نوگالس در سنتاکروز) و قسمت دیگرش در مکزیک واقع شده است (نوگالس-سورنا). نوگالس در سنتاکروز شهری است که مردم آن درآمد بالایی دارند و از نظام‌های پیشرفته و مناسب آموزش و بهداشت بهره‌مند هستند. در مقابل درآمد سرانه مردم در نوگالس-سورنا یک‌سوم همشهری‌های سابقشان در آمریکاست؛ در آنجا مردم تحصیلات کمی دارند، نرخ مرگ و میر نوزادان بالاست و وضع راه‌ها و زیرساخت‌ها و خدمات حقوقی و امنیتی هیچ تعریفی ندارند. چه چیز دلیل این تفاوت‌های فاحش است؟ اگر نگاه کنید وضع جغرافیایی هر دوی این شهرها یکسان است، نوع آداب و رسوم و در مجموع آنچه به آن فرهنگ می‌گویند یکسان است، و نیاکان مردم هر دو شهر دقیقا افراد یکسانی با نژاد یکسانی بوده‌اند. آنچه بدیهی است مرزی است که این دو شهر را از یکدیگر جدا کرده و یکی را در آمریکا و دیگری را در مکزیک قرار داده است. اما چه‌ سیری طی شده تا آمریکا تا این حد نسبت به مکزیک پیشرفته‌تر باشد؟

بخش زیادی از کتاب به تحقیق در سیر تاریخی تمدن‌های امروز می‌پردازد. برای مثال در تعمیم مثال مربوط به شهر نوگالس، می‌توانیم سیر شکل‌گیری تمدن‌های امروزی در قاره آمریکا را بررسی کنیم. در قرن شانزدهم میلادی، غنی‌ترین بخش قاره امروزی آمریکا به‌لحاظ معادن و تمدن، قسمت‌های مرکزی و جنوبی آن بوده است. اسپانیا که در آن زمان قدرت اول اروپا بوده زودتر از همه به استعمار این تمدن‌های کهن می‌پردازد. نویسندگان کتاب نشان می‌دهند که چگونه در این تمدن‌های کهن، یک فرد به عنوان رییس و شاه سرزمین ثروت و قدرت را به‌طور متمرکز در اختیار داشته است. راهکار اسپانیایی‌ها برای استعمار این تمدن‌ها این بوده که قدرت را از این فرد می‌گرفته‌اند و تحت نظام‌های عجیب و غریب استثمارگرانه، مردم این مناطق را به کارهای سخت مثل کار در معادن طلا و نقره وامی‌داشته‌اند. آنها موفق می‌شوند که ساختاری بوجود بیاورند که یک یا چند فرد در رأس هرم قدرت قرار گرفته و از طریق استثمار دیگران به کسب ثروت می‌پردازد، نظامی از قدرت که البته شبیه به نظام تمدن‌های کهن این مناطق بوده است. در مقابل، کرانه غربی ایالات متحده امروزی تنها سهمی می‌شود که انگلیسی‌ها نصیب می‌برند. آنها ابتدا سعی می‌کنند به شیوه اسپانیایی‌ها مردم بومی را تحت سیطره خود در بیاورند اما با قبایلی آزاد و غیرمتحد روبرو می‌شوند. سرمای هوا تعداد زیادی از آنها را می‌کشد، معادن طلا و نقره پیدا نمی‌کنند و چیزی برای استثمار پیدا نمی‌کنند جز زمین‌های آزاد. از همان ابتدا ساختارهای اقتصادی و سیاسی کاملا متفاوتی در آمریکای شمالی و آمریکای موسوم به لاتین پدید می‌آید و در ادامه نیز در مسیری واگرا از هم دور می‌شود.

در جای جای کتاب، نویسندگان دو مفهوم کلیدی را معرفی می‌کنند و می‌پروانند: نهادهای اقتصادی و نهادهای سیاسی. نهادهای اقتصادی به انگیزه‌های افراد برای فعالیت‌های اقتصادی شکل می‌دهند: انگیزه برای تحصیل، پس‌انداز، سرمایه‌گذاری و نوآوری. آیا نامه جیمز وات -مخترع ماشین بخار- به پدرش را دیده‌اید؟ در این نامه که به قرن هجدهم برمی‌گردد او به پدرش می‌نویسد که مجلس بریتانیا در حال تصویب قانونی است که به موجب آن حق بهره‌مندی از سود حاصل از اختراعش تا 25 سال برای او محفوظ خواهد بود. اینگونه از نهاد اقتصادی یعنی اینکه حتی اگر یک فرد عادی دارایی مادی یا معنوی کسب کرده، حق و حقوقش محفوظ خواهد بود. این انگیزه می‌دهد برای تحصیل و تحقیق، برای سرمایه‌گذاری و پس‌انداز، برای ایجاد و توسعه کسب و کار. در مقابل، مثلا اگر به تاریخ ایران نگاه کنید بسیار است مثال‌هایی از اینکه چگونه یک فرد عادی یا یک فرد ممتاز و مشهور، محصول کشاورزیش یا ملک و اموالش توسط حکومت یا افراد وابسته به یغما رفته است. این نوع دیگری از نهاد اقتصادی است که نظام انگیزشی متفاوتی ایجاد می‌کند. در نتیجه می‌توان تحلیل کرد که چگونه نوعی از نهاد‌های اقتصادی موجب توسعه اقتصادی و نوع دیگری از نهادهای اقتصادی موجب ناپایداری و عدم پیشرفت می‌شوند.

حال، سؤال اینجاست که چرا یک جامعه، خود نهادهای اقتصادی‌ای را انتخاب می‌کند که مخل پیشرفت آن جامعه است؟ ادعای اصلی عاصم‌اغلو و رابینسون این است که گرچه نهادهای اقتصادی نقش اساسی در بهره‌مندی یا فقر در یک جامعه دارند، اما این نهادهای سیاسی هستند که تعیین می‌کنند یک ملت چه نهادهای اقتصادی  خواهد داشت. در واقع به شکل پیچیده‌تری، تعامل و کیفیت رابطه نهادهای اقتصادی و نهادهای سیاسی است که به کامیابی یا ناکامی ملل منجر می‌شود.

اگر یک قدم به عقب برداریم، نویسندگان توضیح می‌دهند که سه نظریه در پاسخ به سؤال درباره نابرابری شدید درآمدی بین کشورها وجود دارد. نخست توضیح بر اساس تفاوت‌های جغرافیایی (آفریقا فقیر است چون شرایط مناسب کشاورزی نداشته)؛ دوم بر اساس تفاوت‌های فرهنگی (ژاپنی‌ها سخت‌کوش هستند)؛ سوم بر اساس نظریه جهل (ignorance) که می‌گوید ما پیشرفت نکرده‌ایم چون دانش کافی نداشته‌ایم که چه سیاستگزاری کشور را مرفه می‌کند. آنها مثال‌های زیادی در نقض دو نظریه اول (جغرافیا و فرهنگ) می‌آورند، مثالهایی شبیه به مثال شهر نوگالس که اشاره به آن رفت. از همه مهم‌تر اما شاید اینکه آنها نظریه سوم را نیز رد می‌کنند. این نظریه عمدتا از طرف اقتصاددان‌ها حمایت می‌شده و می‌شود. مثلا با همین هدف (یعنی کمک به سیاست‌گزاری‌های درست در کشورهای کمترتوسعه‌یافته) فعالیت‌های مؤسساتی مثل بانک جهانی تعریف شده است. اینکه چرا عاصم‌اغلو و رابینسون این نظریه را مردود می‌دانند به این برمی‌گردد که پیشرفت و توسعه‌ی یک جامعه را در گرو پیدا شدن نوع خاصی از نهادهای اقتصادی و نهادهای سیاسی می‌دانند.

طبق تعریف، چه نهادهای سیاسی و چه نهادهای اقتصادی به دو گروه (یا به سمت دو سر یک طیف) تقسیم می‌شوند: یکی نهادهای همه‌شمول (inclusive) و دیگری نهادهای استخراجی (extractive). نهادهای همه‌شمول اقتصادی از حقوق مالکیت حفاظت می‌کنند، نظام حقوقی بی‌طرفی دارند، خدمات و کالاهای عمومی ارائه می‌دهند که اجازه می‌دهد مردم انواع مبادلات و قراردادها داشته باشند، همچنین به‌جای موانع ورود برای کسب و کار، اجازه می‌دهند که مردم شغل و کسب‌وکارشان را انتخاب کنند. در مقابل، نهادهای (اقتصادیِ) استخراجی قرار دارند که طراحی شده‌اند برای استخراج درآمد و ثروت از گروه بزرگی از مردم به نفع یک گروه کوچک. به لحاظ بعد سیاسی، بنا به تعریف، سیاست فرآیندی است که با آن قانون و قدرت حکمفرما در یک جامعه مشخص می‌شود. نهادهای سیاسی‌ای که از قدرت مرکزی برخوردارند و تکثرگرا هستند، همه‌شمول نامیده می‌شوند و اگر هر یک از این دو شرط نقض شود، نهاد سیاسی نهادی استخراجی محسوب می‌شود. مثلا نهاد سیاسی چین استخراجی است چون گرچه قدرت مرکزی بالایی دارد اما تکثرگرا نیست. یا قدرت در برخی کشورهای آفریقا پخش و متکثر است اما هیچ قدرت مرکزی وجود ندارد و جامعه در نوعی هرج و مرج اداره می‌شود. این کشورها نیز بنا به تعریف نهاد سیاسی استخراجی دارند.

روی‌هم‌رفته، بین نهاد سیاسی همه‌شمول و نهاد اقتصادی همه‌شمول، و همچنین بین نهاد سیاسی استخراجی و نهاد اقتصادی استخراجی هم‌افزایی (synergy) وجود دارد. مثلا نهادهای اقتصادی همه‌شمول که در آن افراد متنوع بهره‌مند از ثروت و انواع کسب‌وکار هستند با نهاد‌های سیاسی همه‌شمول که تکثرگرا و در ارائه خدمات عمومی قوی هستند، حمایت می‌شوند. اما همچنین ضرورتی ندارد که مثلا نهاد سیاسی همه‌شمول با نهاد اقتصادی همه‌شمول جمع شود. برای نمونه چین نهادهای اقتصادی نسبتا همه‌شمولی دارد درحالی‌که نهاد سیاسی آن همه‌شمول نیست.

حال، چرا برخی ملت‌ها نهادهای همه‌شمول را انتخاب نمی‌کنند؟ کتاب پر است از مثال‌ها و شواهدی  از آفریقا (مثلا کنگو)، تاریخ بریتانیا و اروپا، چین، برزیل، کره شمالی و جنوبی و موارد دیگر. ادعای نویسندگان کتاب این است که حاکمان بسیاری از ملت‌ها در پیشرفت ملتشان کمکی نمی‌کنند نه چون نمی‌دانند که چه سیاست‌گزاری مفید است بلکه دقیقا چون می‌فهمند که توسعه آن ملت به سمت نهادهای همه‌شمول اقتصادی و سیاسی باعث می‌شود که توزیع درآمد و قدرت سیاسی در جامعه متکثر شود و  به تضعیف موقعیت سیاسی و اقتصادی آنها بینجامد. در نتیجه در مقابل هر حرکتی به سمت نهادهای همه‌شمول می‌ایستند.

سؤال دیگر این است که چرا علیرغم تضاد منافعی که تغییر نهاد‌های استخراجی به نهادهای همه‌شمول ایجاد می‌کنند برخی جوامع موفق می‌شوند چنان تغییراتی را محقق کنند؟ پاسخ به این سؤال بعد دیگری از تحلیل نویسندگان را در برمی‌گیرد و آن مسأله تاریخ و در واقع برایند اتفاقات تاریخی در گذرگاه‌های تاریخ است. مثالی که آنها از تاریخ قرن شانزدهم و هفدهم اروپا می‌آورند در نوع خود جالب است: در قرن شانزدهم فیلیپ دوم، پادشاه اسپانیا، که قوی‌ترین قدرت اروپا محسوب می‌شده در برابر بریتانیا که به علت تجارت در اقیانوس اطلس رقیب سودآوری اسپانیایی‌ها شده بوده، تصمیم می‌گیرد به بریتانیا حمله کند. هر کسی پیش‌بینی می‌کرده که قوه قهار اسپانیا با غلبه بر نیروی بریتانیا قدرت بلامنازع اروپا و حاکم اقیانوس اطلس شود. اما از قضای تاریخ، بریتانیا موفق می‌شود نیروی دریایی اسپانیا را مغلوب کند. از این پس درهای تجارت از طریق اقیانوس اطلس به نحو برابرتری به روی تاجران انگلیسی باز می‌شود. در تمام این دوران ملکه انگلستان به لحاظ نظامی و مالی وابستگی زیادی به این تاجران موفق پیدا می‌کند و اینکه چگونه انگلیس (نه فرانسه یا اسپانیا) اولین جایی بوده که تشکیل مجلس داده کاملا در ارتباط با قدرت این تاجران و تضاد منافع آنها با پادشاهی مطلقه بریتانیا بوده است. شبیه به این مثال در مورد طاعون سیاه  در سال 1347 میلادی و تبعات آن بر نظام اقتصادی و سیاسی در جوامع اروپایی که موجب تفاوت بین اروپای غربی و شرقی شده، و در تاریخ دوران اخیر برای مثال درباره اتفاقات سیاسی در کره‌جنوبی، چین و برزیل نیز در کتاب بحث شده است که در اندازه این نوشته نمی‌گنجند هرچند بسیار جالب و خواندنی هستند. نویسندگان به چگونگی تأثیر حوادث تاریخی در شکل‌گیری نهادها عنوان «contingent path of history» داده‌اند که به معنی مسیر مشروط و احتمالی تاریخ است. چنین دیدگاهی از جهت توجه به مسأله تاریخ شبیه به نگاه‌های چپ در تحلیل پدیده‌های اجتماعی-اقتصادی است و از این جهت که بر مسیر مشروط و غیرقابل‌پیش‌بینی تاریخ در مقابل هرگونه جبر و قطعیتی تأکید می‌کند در مقابل دیدگاه‌های چپ قرار می‌گیرد.

نمی‌توان از کتابی که خودش مجموع خلاصه مقالات متعدد دیگری است خلاصه‌ای ارائه داد. در نتیجه جمع‌بندی که بیان می‌کنم نیز از ظرافت‌ها و پیچیدگی‌های تحلیل این دو نویسنده بی‌بهره خواهد بود. با این تبصره، به‌نظرم پیام آنها این است که یک جامعه برای پیشرفت ضرورتا نیاز به نوعی از نهادهای اقتصادی همه‌شمول دارد ولی همچنین عملکرد پایدار نهادهای اقتصادی همه‌شمول بدون نهادهای سیاسی با قدرت مرکزی و در عین حال متکثر ممکن نیست. برای مثال آنها ادعا می‌کنند که چین بدون اصلاحات سیاسی دیر یا زود، رشد اقتصادیش را از دست می‌دهد. بدین‌شکل توجه به سیاست و نقش بازدارنده نهادهای سیاسی درامکان توسعه یک ملت کانون تحلیل این کتاب است.

عاصم‌اغلو و رابینسون در ادامه مطالب کتابشان در این وب‌سایت مشاهدات و نوشته‌های غیرفنی‌شان را با مخاطبان به اشتراک می‌گذارند، بلاگی است خواندنی و آموزنده از این دو دانشمند صاحب فکر در عرصه علوم اقتصادی و سیاسی.

Read Full Post »

در کتاب «چرا ملت‌ها ناکام می‌شوند؟» -Why Nations Fail- عاصم‌اغلو و رابیسنون خلاصه‌ای از تحقیقات اخیرشان را به زبانی غیرفنی ارائه می‌دهند. انگیزه اصلی کتاب توضیح تفاوت بسیار زیاد درآمدی بین کشورهای توسعه‌یافته با دیگر کشورها است. از این دریچه، سؤال این است که چرا برخی ملت‌ها موفق شده‌اند به سطح بالایی از استانداردهای زندگی دست‌ یابند درحالی‌که برخی دیگر در این راه (شاید بارها) ناکام شده‌اند.

کتاب با این مثل آغاز می‌شود: نوگالس (Nogales) شهری است که زمانی در تاریخ دوپاره شده و قسمتی از آن در آریزونای آمریکا (نوگالس در سنتاکروز) و قسمت دیگرش در مکزیک واقع شده است (نوگالس-سورنا). نوگالس در سنتاکروز شهری است که مردم آن درآمد بالایی دارند و از نظام‌های پیشرفته و مناسب آموزش و بهداشت بهره‌مند هستند. در مقابل درآمد سرانه مردم در نوگالس-سورنا یک‌سوم همشهری‌های سابقشان در آمریکاست؛ در آنجا مردم تحصیلات کمی دارند، نرخ مرگ و میر نوزادان بالاست و وضع راه‌ها و زیرساخت‌ها و خدمات حقوقی و امنیتی هیچ تعریفی ندارند. چه چیز دلیل این تفاوت‌های فاحش است؟ اگر نگاه کنید وضع جغرافیایی هر دوی این شهرها یکسان است، نوع آداب و رسوم و در مجموع آنچه به آن فرهنگ می‌گویند یکسان است، و نیاکان مردم هر دو شهر دقیقا افراد یکسانی با نژاد یکسانی بوده‌اند. آنچه بدیهی است مرزی است که این دو شهر را از یکدیگر جدا کرده و یکی را در آمریکا و دیگری را در مکزیک قرار داده است. اما چه‌ سیری طی شده تا آمریکا تا این حد نسبت به مکزیک پیشرفته‌تر باشد؟

بخش زیادی از کتاب به تحقیق در سیر تاریخی تمدن‌های امروز می‌پردازد. برای مثال در تعمیم مثال مربوط به شهر نوگالس، می‌توانیم سیر شکل‌گیری تمدن‌های امروزی در قاره آمریکا را بررسی کنیم. در قرن شانزدهم میلادی، غنی‌ترین بخش قاره امروزی آمریکا به‌لحاظ معادن و تمدن، قسمت‌های مرکزی و جنوبی آن بوده است. اسپانیا که در آن زمان قدرت اول اروپا بوده زودتر از همه به استعمار این تمدن‌های کهن می‌پردازد. نویسندگان کتاب نشان می‌دهند که چگونه در این تمدن‌های کهن، یک فرد به عنوان رییس و شاه سرزمین ثروت و قدرت را به‌طور متمرکز در اختیار داشته است. راهکار اسپانیایی‌ها برای استعمار این تمدن‌ها این بوده که قدرت را از این فرد می‌گرفته‌اند و تحت نظام‌های عجیب و غریب استثمارگرانه، مردم این مناطق را به کارهای سخت مثل کار در معادن طلا و نقره وامی‌داشته‌اند. آنها موفق می‌شوند که ساختاری بوجود بیاورند که یک یا چند فرد در رأس هرم قدرت قرار گرفته و از طریق استثمار دیگران به کسب ثروت می‌پردازد، نظامی از قدرت که البته شبیه به نظام تمدن‌های کهن این مناطق بوده است. در مقابل، کرانه غربی ایالات متحده امروزی تنها سهمی می‌شود که انگلیسی‌ها نصیب می‌برند. آنها ابتدا سعی می‌کنند به شیوه اسپانیایی‌ها مردم بومی را تحت سیطره خود در بیاورند اما با قبایلی آزاد و غیرمتحد روبرو می‌شوند. سرمای هوا تعداد زیادی از آنها را می‌کشد، معادن طلا و نقره پیدا نمی‌کنند و چیزی برای استثمار پیدا نمی‌کنند جز زمین‌های آزاد. از همان ابتدا ساختارهای اقتصادی و سیاسی کاملا متفاوتی در آمریکای شمالی و آمریکای موسوم به لاتین پدید می‌آید و در ادامه نیز در مسیری واگرا از هم دور می‌شود.

در جای جای کتاب، نویسندگان دو مفهوم کلیدی را معرفی می‌کنند و می‌پروانند: نهادهای اقتصادی و نهادهای سیاسی. نهادهای اقتصادی به انگیزه‌های افراد برای فعالیت‌های اقتصادی شکل می‌دهند: انگیزه برای تحصیل، پس‌انداز، سرمایه‌گذاری و نوآوری. آیا نامه جیمز وات -مخترع ماشین بخار- به پدرش را دیده‌اید؟ در این نامه که به قرن هجدهم برمی‌گردد او به پدرش می‌نویسد که مجلس بریتانیا در حال تصویب قانونی است که به موجب آن حق بهره‌مندی از سود حاصل از اختراعش تا 25 سال برای او محفوظ خواهد بود. اینگونه از نهاد اقتصادی یعنی اینکه حتی اگر یک فرد عادی دارایی مادی یا معنوی کسب کرده، حق و حقوقش محفوظ خواهد بود. این انگیزه می‌دهد برای تحصیل و تحقیق، برای سرمایه‌گذاری و پس‌انداز، برای ایجاد و توسعه کسب و کار. در مقابل، مثلا اگر به تاریخ ایران نگاه کنید بسیار است مثال‌هایی از اینکه چگونه یک فرد عادی یا یک فرد ممتاز و مشهور، محصول کشاورزیش یا ملک و اموالش توسط حکومت یا افراد وابسته به یغما رفته است. این نوع دیگری از نهاد اقتصادی است که نظام انگیزشی متفاوتی ایجاد می‌کند. در نتیجه می‌توان تحلیل کرد که چگونه نوعی از نهاد‌های اقتصادی موجب توسعه اقتصادی و نوع دیگری از نهادهای اقتصادی موجب ناپایداری و عدم پیشرفت می‌شوند.

حال، سؤال اینجاست که چرا یک جامعه، خود نهادهای اقتصادی‌ای را انتخاب می‌کند که مخل پیشرفت آن جامعه است؟ ادعای اصلی عاصم‌اغلو و رابینسون این است که گرچه نهادهای اقتصادی نقش اساسی در بهره‌مندی یا فقر در یک جامعه دارند، اما این نهادهای سیاسی هستند که تعیین می‌کنند یک ملت چه نهادهای اقتصادی  خواهد داشت. در واقع به شکل پیچیده‌تری، تعامل و کیفیت رابطه نهادهای اقتصادی و نهادهای سیاسی است که به کامیابی یا ناکامی ملل منجر می‌شود.

اگر یک قدم به عقب برداریم، نویسندگان توضیح می‌دهند که سه نظریه در پاسخ به سؤال درباره نابرابری شدید درآمدی بین کشورها وجود دارد. نخست توضیح بر اساس تفاوت‌های جغرافیایی (آفریقا فقیر است چون شرایط مناسب کشاورزی نداشته)؛ دوم بر اساس تفاوت‌های فرهنگی (ژاپنی‌ها سخت‌کوش هستند)؛ سوم بر اساس نظریه جهل (ignorance) که می‌گوید ما پیشرفت نکرده‌ایم چون دانش کافی نداشته‌ایم که چه سیاستگزاری کشور را مرفه می‌کند. آنها مثال‌های زیادی در نقض دو نظریه اول (جغرافیا و فرهنگ) می‌آورند، مثالهایی شبیه به مثال شهر نوگالس که اشاره به آن رفت. از همه مهم‌تر اما شاید اینکه آنها نظریه سوم را نیز رد می‌کنند. این نظریه عمدتا از طرف اقتصاددان‌ها حمایت می‌شده و می‌شود. مثلا با همین هدف (یعنی کمک به سیاست‌گزاری‌های درست در کشورهای کمترتوسعه‌یافته) فعالیت‌های مؤسساتی مثل بانک جهانی تعریف شده است. اینکه چرا عاصم‌اغلو و رابینسون این نظریه را مردود می‌دانند به این برمی‌گردد که پیشرفت و توسعه‌ی یک جامعه را در گرو پیدا شدن نوع خاصی از نهادهای اقتصادی و نهادهای سیاسی می‌دانند.

طبق تعریف، چه نهادهای سیاسی و چه نهادهای اقتصادی به دو گروه (یا به سمت دو سر یک طیف) تقسیم می‌شوند: یکی نهادهای همه‌شمول (inclusive) و دیگری نهادهای استخراجی (extractive). نهادهای همه‌شمول اقتصادی از حقوق مالکیت حفاظت می‌کنند، نظام حقوقی بی‌طرفی دارند، خدمات و کالاهای عمومی ارائه می‌دهند که اجازه می‌دهد مردم انواع مبادلات و قراردادها داشته باشند، همچنین به‌جای موانع ورود برای کسب و کار، اجازه می‌دهند که مردم شغل و کسب‌وکارشان را انتخاب کنند. در مقابل، نهادهای (اقتصادیِ) استخراجی قرار دارند که طراحی شده‌اند برای استخراج درآمد و ثروت از گروه بزرگی از مردم به نفع یک گروه کوچک. به لحاظ بعد سیاسی، بنا به تعریف، سیاست فرآیندی است که با آن قانون و قدرت حکمفرما در یک جامعه مشخص می‌شود. نهادهای سیاسی‌ای که از قدرت مرکزی برخوردارند و تکثرگرا هستند، همه‌شمول نامیده می‌شوند و اگر هر یک از این دو شرط نقض شود، نهاد سیاسی نهادی استخراجی محسوب می‌شود. مثلا نهاد سیاسی چین استخراجی است چون گرچه قدرت مرکزی بالایی دارد اما تکثرگرا نیست. یا قدرت در برخی کشورهای آفریقا پخش و متکثر است اما هیچ قدرت مرکزی وجود ندارد و جامعه در نوعی هرج و مرج اداره می‌شود. این کشورها نیز بنا به تعریف نهاد سیاسی استخراجی دارند.

روی‌هم‌رفته، بین نهاد سیاسی همه‌شمول و نهاد اقتصادی همه‌شمول، و همچنین بین نهاد سیاسی استخراجی و نهاد اقتصادی استخراجی هم‌افزایی (synergy) وجود دارد. مثلا نهادهای اقتصادی همه‌شمول که در آن افراد متنوع بهره‌مند از ثروت و انواع کسب‌وکار هستند با نهاد‌های سیاسی همه‌شمول که تکثرگرا و در ارائه خدمات عمومی قوی هستند، حمایت می‌شوند. اما همچنین ضرورتی ندارد که مثلا نهاد سیاسی همه‌شمول با نهاد اقتصادی همه‌شمول جمع شود. برای نمونه چین نهادهای اقتصادی نسبتا همه‌شمولی دارد درحالی‌که نهاد سیاسی آن همه‌شمول نیست.

حال، چرا برخی ملت‌ها نهادهای همه‌شمول را انتخاب نمی‌کنند؟ کتاب پر است از مثال‌ها و شواهدی  از آفریقا (مثلا کنگو)، تاریخ بریتانیا و اروپا، چین، برزیل، کره شمالی و جنوبی و موارد دیگر. ادعای نویسندگان کتاب این است که حاکمان بسیاری از ملت‌ها در پیشرفت ملتشان کمکی نمی‌کنند نه چون نمی‌دانند که چه سیاست‌گزاری مفید است بلکه دقیقا چون می‌فهمند که توسعه آن ملت به سمت نهادهای همه‌شمول اقتصادی و سیاسی باعث می‌شود که توزیع درآمد و قدرت سیاسی در جامعه متکثر شود و  به تضعیف موقعیت سیاسی و اقتصادی آنها بینجامد. در نتیجه در مقابل هر حرکتی به سمت نهادهای همه‌شمول می‌ایستند.

سؤال دیگر این است که چرا علیرغم تضاد منافعی که تغییر نهاد‌های استخراجی به نهادهای همه‌شمول ایجاد می‌کنند برخی جوامع موفق می‌شوند چنان تغییراتی را محقق کنند؟ پاسخ به این سؤال بعد دیگری از تحلیل نویسندگان را در برمی‌گیرد و آن مسأله تاریخ و در واقع برایند اتفاقات تاریخی در گذرگاه‌های تاریخ است. مثالی که آنها از تاریخ قرن شانزدهم و هفدهم اروپا می‌آورند در نوع خود جالب است: در قرن شانزدهم فیلیپ دوم، پادشاه اسپانیا، که قوی‌ترین قدرت اروپا محسوب می‌شده در برابر بریتانیا که به علت تجارت در اقیانوس اطلس رقیب سودآوری اسپانیایی‌ها شده بوده، تصمیم می‌گیرد به بریتانیا حمله کند. هر کسی پیش‌بینی می‌کرده که قوه قهار اسپانیا با غلبه بر نیروی بریتانیا قدرت بلامنازع اروپا و حاکم اقیانوس اطلس شود. اما از قضای تاریخ، بریتانیا موفق می‌شود نیروی دریایی اسپانیا را مغلوب کند. از این پس درهای تجارت از طریق اقیانوس اطلس به نحو برابرتری به روی تاجران انگلیسی باز می‌شود. در تمام این دوران ملکه انگلستان به لحاظ نظامی و مالی وابستگی زیادی به این تاجران موفق پیدا می‌کند و اینکه چگونه انگلیس (نه فرانسه یا اسپانیا) اولین جایی بوده که تشکیل مجلس داده کاملا در ارتباط با قدرت این تاجران و تضاد منافع آنها با پادشاهی مطلقه بریتانیا بوده است. شبیه به این مثال در مورد طاعون سیاه  در سال 1347 میلادی و تبعات آن بر نظام اقتصادی و سیاسی در جوامع اروپایی که موجب تفاوت بین اروپای غربی و شرقی شده، و در تاریخ دوران اخیر برای مثال درباره اتفاقات سیاسی در کره‌جنوبی، چین و برزیل نیز در کتاب بحث شده است که در اندازه این نوشته نمی‌گنجند هرچند بسیار جالب و خواندنی هستند. نویسندگان به چگونگی تأثیر حوادث تاریخی در شکل‌گیری نهادها عنوان «contingent path of history» داده‌اند که به معنی مسیر مشروط و احتمالی تاریخ است. چنین دیدگاهی از جهت توجه به مسأله تاریخ شبیه به نگاه‌های چپ در تحلیل پدیده‌های اجتماعی-اقتصادی است و از این جهت که بر مسیر مشروط و غیرقابل‌پیش‌بینی تاریخ در مقابل هرگونه جبر و قطعیتی تأکید می‌کند در مقابل دیدگاه‌های چپ قرار می‌گیرد.

نمی‌توان از کتابی که خودش مجموع خلاصه مقالات متعدد دیگری است خلاصه‌ای ارائه داد. در نتیجه جمع‌بندی که بیان می‌کنم نیز از ظرافت‌ها و پیچیدگی‌های تحلیل این دو نویسنده بی‌بهره خواهد بود. با این تبصره، به‌نظرم پیام آنها این است که یک جامعه برای پیشرفت ضرورتا نیاز به نوعی از نهادهای اقتصادی همه‌شمول دارد ولی همچنین عملکرد پایدار نهادهای اقتصادی همه‌شمول بدون نهادهای سیاسی با قدرت مرکزی و در عین حال متکثر ممکن نیست. برای مثال آنها ادعا می‌کنند که چین بدون اصلاحات سیاسی دیر یا زود، رشد اقتصادیش را از دست می‌دهد. بدین‌شکل توجه به سیاست و نقش بازدارنده نهادهای سیاسی درامکان توسعه یک ملت کانون تحلیل این کتاب است.

عاصم‌اغلو و رابینسون در ادامه مطالب کتابشان در این وب‌سایت مشاهدات و نوشته‌های غیرفنی‌شان را با مخاطبان به اشتراک می‌گذارند، بلاگی است خواندنی و آموزنده از این دو دانشمند صاحب فکر در عرصه علوم اقتصادی و سیاسی.

Read Full Post »

داستان از آنجا شروع شد که در سال ۸۷ قرار بر این گردید که بازار فناوری نسل سوم تلفن همراه یا همان 3G در ایران از طریق مزایده‌ای در سطح بین‌المللی واگذار شود. مزایده‌ای که از همان ابتدا کاندیداهای مطرحی چون اتصالات امارات، زین کویت، شرکت روسی-فنلاندی-سوئدی مگافون، ZTE چین و سایر کشورهایی چون کره جنوبی، مالزی، هند و قطر برای شرکت در آن ابراز تمایل کرده بودند (که البته بعضی از آنها به دلیل شرایط سخت‌گیرانه، بعدها حاضر به شرکت در آن نشدند). هر یک از این شرکت‌ها در صورت برنده شدن، قصد سرمایه‌گذاری مبلغی در حدود ۵ میلیارد دلار را در ایران داشتند. حق‌الامتیاز این پروانه ۳۰۰ میلیون یورو بود. همچنین قرار شد برنده، سالانه حداقل ۱۵ درصد درآمد خود را به دولت جمهوری اسلامی پرداخت کند. ظاهراً مهم‌ترین معیار رتبه‌بندی شرکت‌کنندگان در این مزایده نیز سهم دولت از درآمد حاصله و میزان سرمایه‌گذاری طرف برنده در ایران بوده است.

سرانجام در دی ماه همان سال پس از چند هفته پنهان‌کاری و منع رسانه‌ها از سخن گفتن در مورد برنده مزایده، به بهانه واگذاری پروژه‌ها به شرکت‌های داخلی و استفاده از توان متخصصین کشور (در کنار دغدغه‌های همیشگی مربوط به امنیت ملی و شبکه حساس اطلاعاتی کشور)، درست مانند نمونه قبلی آن و کنارگذاری ترک‌سل از مزایده اپراتور دوم، مهم‌ترین رقیب خارجی یعنی اتصالات امارات کنار گذاشته شد و نهایتاً کنسرسیوم ایرانی «تأمین اتصالات» (زیرمجموعه شرکت سرمایه‌گذاری تأمین اجتماعی) به عنوان برنده اعلام شد.

پیروزی تأمین اجتماعی یا شستا از همان ابتدا با مخالفت‌های بسیاری همراه بود، چرا که هیچ تجربه‌ای از این شرکت در در این زمینه ها مشاهده نشده بود، در سایر زمینه‌ها نیز البته سابقه چندان درخشانی نداشت. (داستان از این نظر درست مانند مناقصه فازهای باقی‌مانده پارس جنوبی است که کنسرسیوم‌های ایرانی با هزینه و مدت زمان پیشنهادی بسیار کمتر از شرکت‌های خارجی، در پروژه‌ها برنده شدند، اما ای همان ابتدا نیز همه در توان و تجربه آنها شک داشتند. البته بعداً هم خدا و هم لطف دولت در ایران بسیار بزرگ است و احتمالاً نه تنها مشکلی برای هیچ یک از آنها بابت عدم ایفای تعهداتشان پیش نخواهد آمد، بلکه احتمالاً تشویق هم خواهند شد.) به هر حال پروانه اپراتور سوم به شرکت «تأمین تله کام» واگذار شد. دوره انحصار ۲ ساله‌ای نیز در اختیار این شرکت قرار گرفت که به موجب آن، هیچ یک از سایر اپراتورها حق نداشتند طی آن به سمت استفاده از تکنولوژی نسل سوم (یا احیاناً چهارم) بروند تا این اپراتور بتواند در این فرصت، خدمات خود را گسترش داده و مشتری جذب کند.

در همان ایام محمد سلیمانی (وزیر وقت ارتباطات و فناوری اطلاعات) وعده داد که تا اردیبهشت سال ۸۸ سیم کارت‌های این اپراتور به بازار می‌آید. اما بعدها اعلام شد که مردم باید در دهه فجر سال ۸۹ منتظر این سیم کارت‌ها باشند، که البته آن هم منتفی شد و قرار شد نهایتاً دیگر از اوایل خرداد سال ۹۰ شبکه راه‌اندازی و اولین سیم کارت‌ها به مردم تحویل دادهRightel شود. اما نشان به آن نشان که دهه فجر سال ۹۰ نیز گذشت و باز از سیم‌کارت‌ها خبری نشد. جالب اینجا بود که اصلاً هیچ تبلیغی هم در گوشه و کنار از فعالیت و بازاریابی این شرکت به چشم نمی‌خورد! البته در طی این مدت مدیرعامل شرکت عوض شد، اعضای هیئت‌مدیره شرکت نیز تغییر کردند، هزار و یک دلیل از سنگ‌اندازی‌های شهرداری تهران جهت نصب دکل‌های BTS تا مشکلات مربوط به واردات و ثبت سفارش کالاها نیز بهانه قرار گرفت تا اینکه بالاخره در خرداد ۹۱ پس از پیش‌ثبت‌نام و هزار مکافات دیگر، ظاهراً معدودی از این سیم کارت‌ها در تهران با برند رایتل عرضه شد. (البته تا به امروز، حداقل نگارنده، خودش هیچ یک از این سیم کارت‌ها را در دست احدالناسی ندیده است!) همه اینها در حالی است که به گفته وزیر سابق، متوسط دوره راه‌اندازی یک شبکه تلفن همراه در دنیا، ۳ ماه است!


امروزه در همه جای دنیا، نهادی وجود دارد به نام هیأت تنظیم مقررات (Regulatory Body) که وظیفه  اصلی آن تنظیم روابط بین بازیگران صنایع عام‌المنفعه (Public Utilities) در جریان گذار از سیستم دولتی به خصوصی و پس از آن است. ویژگی اصلی تمام این صنایع شبکه‌ای (Network Utilities) -مانند برق، تلفن، گاز، راه‌آهن یا پست- این است که همگی هزینه ثابت (Fixed Cost) بسیار بالایی دارند و همین امر باعث می‌شود تا با افزایش حجم تولید، متوسط هزینه تولید (Average Cost) هر واحد از خدمات آنها همیشه و در دامنه بسیار وسیعی نزولی بوده و صرفه‌های مقیاس (Economies of Scale) بسیار بالایی به همراه داشته باشند. به چنین حالتی اصطلاحاً انحصار طبیعی (Natural Monopoly) گفته می‌شود. نتیجه غایی این پدیده این است که نهایتاً یک بنگاه، بیشتر در صنعت باقی نمی‌ماند که آن هم کمترین هزینه تولید را دارد و الباقی بنگاه‌ها به ناچار از گردونه رقابت حذف می‌شوند. (ضمن این که مثلاً در مورد برق امکان‌پذیر نیست که بگوییم چندین و چند شرکت انتقال برق باشند که هر کدام جداگانه زمین را سوراخ کرده و دکل برق در آنجا قرار دهند. کلاً نیز شبکه انتقال اساساً قابل خصوصی‌سازی نیست.)

کلیه این صنایع شبکه‌ای در اکثر نقاط دنیا تا چند دهه پیش عموماً دولتی بودند، اما امروزه تغییر تکنولوژی (مثل تغییر از تکنولوژی تلفن ثابت به تلفت سیار) در کنار یک تغییر پارادایم بنیادی که از آن تحت عنوان مجزاسازی (Unbundling) یاد می‌شود و به موجب آن بخش «تولید»، «انتقال» و «توزیع» در زنجیره ارزش صنایع شبکه‌ای امکان تفکیک از یکدیگر را دارند، باعث شده که امکان عرض اندام بخش خصوصی نیز در این صنایع، اکنون فراهم باشد.

با این حال در کنار خصوصی‌سازی، به سبب ماهیت انحصاری یا شبه‌انحصاری همچنان موجود این صنایع، امروزه یک نهاد رگولاتوری نیز به صورت یک نهاد خودانتظام -و نه دولتی- در کشورهای پیشرفته تأسیس شده که به اَعمالی همچون گذاشتن سقف قیمتی (Price Cap)، تنظیم استانداردهای مربوط به عرضه و تقاضـا یـا رسیدگی به شکـایات مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان پرداخته و دو هدف حمـایت از مصرف‌کننده (Consumer Protection) و حمایت از تولیدکننده (Producer Protection) را به صورت توأمان دنبال می‌کند. نکته قابل توجه این است که تنظیم مقررات مربوط به همه این صنایع در این کشورها متمرکز بوده و فقط در دست یک نهاد یا اصطلاحاً یک بدنه است و پراکندگی در بین آنها وجو ندارد، چرا که مثلاً امکان تفکیک گاز از برق (به سبب قابلیت تبدیل آنها به یکدیگر) اکنون عملاً وجود ندارد و لذا سیاست‌گذاری در هر دو باید سازگار (Consistent) باشد.

به موجب قانون اصلاح موادی از قانون برنامه چهارم توسعه، رگولاتوری (تنظیم مقررات) در ایران بر عهده شورای رقابت (به مدیریت دکتر جمشید پژویان) گذاشته شده است. با این حال آنچه تا کنون از این شورا شاهد بوده‌ایم این بوده که بیشتر درگیر امور مربوط به تهیه ساختمان (جابه‌جایی از خیابان زرتشت به ساختمان خصوصی‌سازی) و نیز جذب بودجه و کارشناس برای خود بوده است و لذا به نظر نمی‌رسد که قدرت اجرایی یا توان کارشناسی لازم Regulatoryبرای چنین امری (حداقل تا به امروز) در این شورا وجود داشته باشد. صرفاً گه‌گاه اظهارنظرهای کارشناسی آن هم صرفاً از زبان رئیس شورا شنیده می‌شود که آن هم در عمل منجر به اتفاق خاصی نشده است. با این حال نکته جالب اینجاست که در غیاب یک بدنه رگولاتوری، صنایع مختلف خود اقدام به تشکیل نهادهای رگولاتوری مجزا -به صورت دولتی- کرده‌اند که از بین آنها می‌توان به سازمان تنظیم مقررات و ارتباطات رادیویی برای صنایع مخابراتی و نیز رگولاتوری برق مستقر در محل وزارت نیرو اشاره کرد. (یا مثلاً شرکت ملی گاز ایران که هنوز خصوصی نشده است نیز از چند سال پیش تا به حال به دنبال راه‌اندازی و استقرار نهاد رگولاتوری گاز برای خود است).


اخیراً در خبرها مشاهده شد که دوره حفاظت از رایتل ۱۵ ماه افزایش یافته و از ۲۴ ماه به ۳۹ ماه رسیده است! یعنی این اپراتور نه تنها به سبب تأخیر در اجرای وظایف محوله خود جریمه نشده است، بلکه تشویقاتی نیز برای آن در نظر گرفته شده است. امری که ظاهراً از عهده تصمیم‌گیری سازمان تنظیم مقررات و ارتباطات رادیویی نیز بیرون بوده است و از سوی مقام‌های بالاتر اتخاذ شده و البته اعتراض سایر اپراتورها (من جمله اپراتور دوم یا همان ایرانسل) را نیز در پی داشته است.

اکنون سؤال اینجاست که پس جایگاه حفاظت از مشتریان و مصرف‌کنندگان در کشور ما کجاست و در زمانی که دنیا تکنولوژی‌های جدیدتر و پرسرعت‌تر همچون نسل چهارم (4G) را نیز پشت سر گذاشته، تا به کی لازم است که مردم از دستیابی به ساده‌ترین خدمات ممکن نیز بی‌بهره باشند؟ حال آنکه طبق شنیده‌ها ظاهراً سایر اپراتورهای داخلی، مقدمات ورود به تکنولوژی‌های نسل سه و چهار را نیز فراهم کرده بودند و به گفته سید مصطفی سید هاشمی رئیس هیئت مدیره شرکت مخابرات ایران، اگر تحریمی هم بوده برای تمام اپراتورها بوده است نه فقط برای آن اپراتور خاص. به تعبیر واضح‌تر چوب سوء‌مدیریت در تأمین اجتماعی را مردم تا به کی باید بخورند؟ و البته داستان تأمین اجتماعی در ایران حدیث مفصلی است که در این مجمل نمی‌گنجد…

Read Full Post »

این نوشته‌ام مدتی پیش در روزنامه دنیای اقتصاد منتشر شد. حالا آن را دوباره در کافه اقتصاد بازنشر می‌دهم.

معمولاً دلایل مختلفی در دفاع از سهمیه‌بندی جنسیتی دانشگاه‌ها مطرح می‌شود که در این نوشته تلاش می‌کنم این دلایل را از ضعیف به قوی مطرح کنم و آن‌ها را به چالش بکشم.

دلیل ۱- دختران از نظر فیزیولوژیکی توانایی به عهده گرفتن برخی شغل‌ها را دارا نیستند و نباید در آن رشته‌ها وارد شوند.

اگر تناسب و توانایی فیزیولوژیک ملاک باشد، هیچ شاهدی وجود ندارد که بگوید همه مردان از همه زنان از نظر فیزیولوژیک برتر هستند، حتی اگر به طور میانگین چنین باشد. بلکه بسیاری از زنان از بسیاری از مردان از نظر فیزیولوژیک قوی‌ترند. حتی اگر تناسب فیزیولوژیک در پذیرش در رشته‌ای خاص ملاک باشد، این تناسب باید با انجام آزمون‌هایی تعیین شود و نه بر اساس جنسیت. چنان‌که در سخت‌ترین شغل‌ها مانند فضانوردی هم بانوانی موفق عمل کرده‌اند.

دلیل ۲ – نسبت ورودی دختران به دانشگاه از پسران بیشتر است، و نباید چنین باشد.

اینکه دختران بیشتر پسران وارد دانشگاه می‌شوند دلایلی دارد که باید به آن دلایل پرداخت و اگر این برابر نبودن از مشکلی خبر بدهد باید آن مشکل را برطرف نمود نه اینکه نشانه‌های مشکل را با دستور برطرف ساخت. اولاً شاید واقعاً مشکلی در کار نباشد. بلکه علت جلوتر بودن دختران از پسران جذاب نبودن گزینه دانشگاه برای بیش‌تر پسران باشد. از این نظر که وارد شدن به بسیاری رشته‌ها و صرف چندین سال در تحصیل آن رشته از نظر اقتصادی برای آن‌ها به‌صرفه نباشد و ترجیح بدهند کار آزاد داشته باشند. به همین دلیل به اندازه دختران برای ورود به هر رشته‌ای تلاش نمی‌کنند، اما برای دختران بعد اقتصادی ممکن است کم‌رنگ‌تر باشد و بیش‌تر تحصیل در دانشگاه و گرفتن مدرک هدف باشد. اگر واقعاً چنین باشد نسبت فعلی طبیعی و مبتنی بر انتخاب عقلانی و اقتصادی خواهد بود و اتفاقاً به هم زدن تعادل به نفع پسران، و تشویق پسران به ورود به رشته‌هایی که برایشان اقتصادی نیست دقیقاً تصمیمی غیراقتصادی خواهد بود. ضمن این که معلوم نیست این عدم تناسب در رشته‌های «بهتر» (رشته‌هایی که آینده اقتصادی روشن‌تری دارند) به نفع دختران برقرار باشد.

دلیل دیگر ممکن است درس‌خوان‌تر و شایسته‌تر بودن بیش‌تر دختران و در نتیجه موفقیت بیش‌تر آن‌ها در ورود به دانشگاه‌ها باشد. که در این صورت نیز باید اجازه داد ورود به دانشگاه بر اساس شایستگی و رقابت باشد نه بر اساس جنسیت که ارتباطی با شایستگی تحصیلی ندارد.

اما دلیل سوم ممکن است مناسب نبودن آزمون‌ها برای سنجش شایستگی تحصیل در دانشگاه باشد. شاید سؤالات آزمون‌ها به نوعی طراحی می‌شوند که دختران مزیت بیش‌تری در حل آن‌ها داشته باشند. مثلاً ممکن است نوعا دختران در پاسخ به سوال‌های حفظی بهتر عمل کنند و اتفاقاً بیشتر سؤالات آزمون‌های ورود به دانشگاه حفظی باشند. اما در این صورت نیز راه حل، اصلاح شیوه آزمون‌هاست به نحوی که واقعاً شایستگی سنجیده شود و نه مانع شدن ورود یک جنس خاص به دانشگاه.

دلیل ۳ – ورود بیش‌تر دختران به دانشگاه به معنای شاغل بودن بیش‌تر زنان نسبت به مردان است و این ازدواج را مشکل و بنیان خانواده‌ها را سست می‌کند.

ابتدا باید پرسید آیا این عدم تناسب واقعاً وزنه را از نظر اقتصادی به نفع زنان سنگین می‌کند؟ بسیاری از پسرانی که وارد دانشگاه نمی‌شوند شغل‌های آزاد را انتخاب می‌کنند و به هر حال از نظر اقتصادی متوقف نمی‌شوند. این ادعا که تحصیلات بالاتر زنان از مردان باعث در‌آمد بالاتر آن‌ها هم می‌شود باید مبتنی بر آمار و ارقلم باشد که حداقل در جامعه ما چندان واضح نیست که تحصیلات با درآمد نسبت مستقیم داشته باشد.

دوم اینکه باید به تبعیض‌های موجود علیه پسران که آن‌ها را از نظر اقتصادی از دختران عقب می‌اندازد نیز توجه کرد که مهم‌ترین آن خدمت نظام وظیفه است. خدمتی که حدود دو سال پسران از دختران در بازار کار عقب می‌اندازد. اما راه رفع یک تبعیض (خدمت وظیفه پسران) معرفی یک تبعیض جدید (سهمیه‌بندی جنسیتی) نیست، بلکه رفع آن تبعیض اولیه علیه پسران است.

سوم اینکه در این استدلال این فرض نهفته است که استقلال مالی زنان خطرناک است و اقتصاد خانواده باید به دوش مرد باشد. اما معلوم نیست چرا و به چه قیمت در این دیدگاه حق انتخاب افراد محدود می‌شود. ممکن است در خانواده‌ای درآمد زن خانواده از مرد بیش‌تر باشد و در عین حال مرد از این مسأله کاملاً راضی باشد. ممکن است دختری اساساً قصد تشکیل خانواده نداشته باشد و بخواهد تحصیلاتش را در رشته مورد علاقه‌اش ادامه دهد. چرای به جای سهمیه‌بندی، بر روی اصلاح این دیدگاه سنتی کار نشود؟ و اگر واقعاً این‌طور باشد که افزایش درآمد زنان باعث افزایش طلاق می‌شود (که مطالعات دقیق علمی باید چنین ادعایی را اثبات کند) آیا این لزوماً نامطلوب است؟ و آیا نمی‌تواند به این معنا باشد که استقلال مالی زنان باعث می‌شود که مجبور نباشند شرایط ظالمانه خانواده را تحمل کنند و با طلاق از آن آسوده شوند؟ آیا این افزایش درآمد، علاوه بر رفاه مادی، از طریق طلاق‌های بجا باعث کاهش بسیاری از درد و رنج‌های غیرضروری نخواهد شد؟ و آیا در دل این دیدگاه سنتی یک نوع بدبینی بی‌پایه نسبت به جنس مونث وجود ندارد که تصور می‌کند زن موجودی بی‌وفاست که با به قدرت رسیدن خانواده‌اش را رها می‌کند؟

دلیل ۴ – ورود بیش‌تر دختران به دانشگاه ناکاراست. چون بسیاری از زنان پس از فارغ‌التحصیلی مشغول به کار در رشته‌ خود نمی‌شوند.

دوباره باید دید که – اگر واقعاً چنین باشد – چرا بسیاری از زنان در رشته‌هایی که در آن‌ها فارغ‌التحصیل شده‌اند شاغل نمی‌شوند. آیا خودشان تمایلی ندارند یا موانع خارجی برای اشتغال آن‌ها وجود دارد؟ اگر موانع خارجی (مانند مانع شدن شوهر یا عدم پذیرش زنان در شغل‌هایی خاص یا فراهم نبودن شرایط مناسب برای بانوان در برخی مشاغل) مانع اشتغال زنان شایسته در آن مشاغل می‌شود آیا راه حل رفع تدریجی آن موانع نیست؟ و اگر بسیاری زنان خودشان تمایلی به کار کردن ندارند باز باید علت آن را جویا شد. اگر دلیل آن مناسب نبودن شرایط شغلی یا حساسیت‌های خانوادگی است باز باید سعی کرد ریشه مشکل را رفع کرد. اما اگر دلیل تمایل نداشتن زنان به کار کردن و صرفاً علاقه به داشتن مدرک است، یک روش پیشنهاد شده توسط یکی از صاحب‌نظران اقتصادی اخذ هزینه تحصیل از کسانی است که پس از فارغ‌التحصیلی تمایلی به کار کردن ندارند، که این می‌تواند هم شامل مردان شود و هم زنان و مانع هدر رفتن منابع دولتی برای کسانی که نمی‌خواهند تحصیلاتشان را به کار بگیرند.

Read Full Post »

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: