یک قانونی هست در اقتصاد، که خیلی قانون قشنگی است، خیلی! اصلاً قانون زندگی است این قانون. یعنی باید خودت بارها و بارها در زندگی تجربهاش کنی تا بفهمی، از این قانونهای الکی نیست! خیلی بهندرت پیش میآید که قضیهای در اقتصاد اسم قانون به خودش بگیرد، ولی این یکی گرفته است. اتفاقاً خیلی هم قدمت دارد قانونش، کلی تجربه پشتش خوابیده است! بدیهی استها، اصلاً سخت نیست. جزء اولین قانونهایی است که هر کس در اقتصاد میخواند و میپذیرد. (یا میپذیرانندش!) ولی بالاخره هر چه که هست، لابد انقدر پایهای و مهم بوده که اسمش بشود قانون: “قــانون بــــازدهی نزولـی” (Law of Diminishing [Marginal] Returns).
تعریف ریاضیاش میشود اینکه تابع تولید [نئوکلاسیک] [در کوتاهمدت] مقعر است [و صعودی]. خودمانیاش میشود اینکه “ببین. فرض کن یک کارگر اضافه کنیم [بقیه عوامل تولید ثابت باشند]. به تولید اضافه میشود دیگر. حالا فرض کن یک کارگر دیگر هم اضافه کنیم. او هم بهنوبه خودش به تولید اضافه میکند، ولی کمتر از کارگر قبلی!”
نکته اینجاست که برای برقراری قانون، سایر عوامل تولید لزوماً میبایست ثابت باشند (همان فرض معروف Ceteris Paribus) [که عموماً در کوتاهمدت همینطور است]. در چنین حالتی کارگران جدید میبایست همان مقدار از ماشینآلات، زمین و مواد خام قبلی را برای تولید بین خودشان تقسیم کنند که بهنوعی تزاحم میان کارگران/عوامل تولید را بهوجود آورده و لذا این قانون را بهبار میآورد. البته موارد نقضی هم برای این قانون پیدا میشودها، اما خیلی نیست (و موضوع بحث من هم نیست). تا یادم نرفته همینجا این را هم بگویم که این قانون یک ورژن رفتار مصرفکنندهای هم دارد که به نام قانون نزولی بودن مطلوبیت [حاشیهای] شناخته میشود (البته در باب کوتاه یا بلندمدت بودن این یکی دیگر حرفی نمیزنند). خیلی قانونهای قشنگی هستند این دو تا. در واقع اگر خیلی دانشجوی گستاخی باشم میگویم که یکجورهایی اساس هر دو آنها یکی است، فقط یکی برای رفتار مصرفکننده نوشته شده و دیگری برای رفتار تولید. و این یعنی اینکه ظاهراً بین آدمها و طبیعت یک ویژگی مشترکی هست؛ ویژگی مشترک نزولی بودن مارژینها. عجیب است!
از نظر تئوریک این قانون خیلی جاها بهدرد میخورد. مثلاً باعث میشود که خیلی از مسائل اقتصادی جواب همگرا داشته باشد. اما از نظر عملی میخواهم بگویم که نهتنها در تولید و مصرف، بلکه در سایر موارد زندگی هم این قانون جاری و ساری است. اصلاً این قانون زندگی است! مثال میزنم:
-
دوره لیسانس فکر میکردم خیلی نابغهام! همهکار میکردم، دقیقاً همه کار. ولی درس نمیخواندم. (راستش دوست نداشتم!) صرفاً شبهای امتحان یک جزوهای گیر میآوردم و نگاهی میکردم، آخرش هم مثلاً میشدم ۱۵. بعد هم به شاگرد اول کلاس میخندیدم که “هههه، ببییین… یه ترم درس خوندی شدی ۱۸. من یه شب خوندم شدم ۱۵. زحمت کشیدی!” بعداً که کمی اقتصاد خواندم فهمیدم که نه، این خبرها هم نیست. واقعاً کاری ندارد نمرهات را از صفر برسانی به ۱۵. ولی قانون بازدهی نزولی هم هست. مردی نمرهات را از ۱۸ برسان به ۱۸.۵! بالاخره هر امتحانی یک سری کلیاتی دارد که یکذره بخوانی دستت میآید. اما خوب یک سؤال هم از جزئیات میآید. اینکه از کدام جزئیات، معلوم نیست. برای همین یک سؤال مجبوری کلی کتاب را خوب شخم بزنی، که تازه آخرش هم معلوم نیست در امتحان بیایند یا نه (و اگر هم آمدند تو یادت میآید یا نه). دوره فوقلیسانس که آمدم این قضیه را بهعینه تجربه کردم. اینبار برعکس قبل هیچکار نکردم، دقیقاً هیچ کار… فقط درس میخواندم. آخرش هم دیدم نه! اصلاً کار به این سادگیها نیست. برای تاپاستیودنت شدن باید قید خیلی از چیزها را زد، که به عقیده من نمیارزید!
الآن خیلی بهتر از قبل میفهمم که اگر فرض (محال!) کنیم که نمره گرفتن فقط به درسخواندن بستگی دارد، فاصله بین نمره ۱۸ تا ۱۹ خیلی بیشتر از فاصله نمره ۱۲ تا ۱۳ است. بهعبارت دیگر، این یعنی اینکه “یک با یک برابر نیست”! اصلاً برای همین است که معمولاً اساتید به نمرههای پایین کلاس خیلی راحتتر از نمرههای بالا ارفاق میکنند. (فکر کردید از رحم و شفقتشان است؟) الآن خیلی خوب میفهمم که فاصله بین نفر ۱ تا ۱۰۰ کنکور، بهمراتب بیشتر از فاصله نفر ۱۰۰۱ تا ۱۱۰۰ است… الآن خیلی خوب میفهمم چرا در امتحان تافل با کمی خواندن خیلی راحت میشود نمره خوبی آورد، ولی در امتحان جی.آر.ای از این خبرها نیست… الآن خیلی خوب میفهمم که چرا دیگر نباید توقع پیدا شدن لایبنیتز یا نیوتنی دیگر را داشت… -
در بازی فوتبال هم این قانون برقرار است. فرض کنیم تمام سایر عوامل غیر از تعداد بازیکنان (مثل ابعاد زمین، زمان بازی، تعداد توپها [که یکی است] و …) ثابت باشند. خوب بنابر قانون بازدهی نزولی، بسیار طبیعی است که وقتی بازیکنان خیلی خوب را همگی با هم در یک تیم جمع میکنیم، انتظار داشته باشیم که عملکرد فردی هر یک از آنها کاهش یابد.
-
یا مثلاً رفتار افراد معتاد (یا الکلی)؛ در مورد آنها هم این قانون برقرار است. این افراد به مرور زمان مجبورند دوز بیشتری مصرف کنند تا مجدداً به همان لذت مصرف بار اول دست یابند. یعنی این افزایش دوز بهمنظور لذتبری بیشتر که نیست، بلکه بهمنظور جلوگیری از کاهش لذت است (که عموماً همین روند در نهایت به اوردوز شدن فرد میانجامد).
-
در روابط احساسی بین آدمها هم این قانون برقرار است. مثلاً اوائل که دو دختر و پسر با هم آشنا میشوند را در نظر بگیرید؛ از بودن با هم، راه رفتن با هم، گفتن و خندیدن با هم بسیار لذت میبرند (که این حس -یا شاید هم حسرت تجربه دوباره آن!- برای همیشه در یادشان میماند). اما به مرور که بیشتر با هم در ارتباطند بالاخره یکجایی این قانون بازدهی نزولی به کار میافتد و باعث میشود که تفاوت ایجاد شده در میزان احساس خوشبختی هر فرد با هر دیدار کمتر و کمتر شود، و لذا لذت عشق رمانتیک بهمرور کمتر و کمتر شود. تازه آنوقت است که طرفین معایب همدیگر را هم میبینند! تقصیر هیچکدام از آنها نیستها، طبیعت انسانی همین است. اتفاقاً خیلی هم ویژگی خوبی است (بعداً میگویم چرا). برای پذیرش آن فقط کافی است بهخاطر داشته باشیم که اغلب چیزهایی که به ما لذت یا خوشبختی میدهند مشمول قانون بازدهی نزولی هستند. بله، این قانون زندگی است! یعنی اینکه به مرور زمان در زندگی هر چقدر در زمینهای موفقیت بیشتری پیدا میکنید، به میزان سعادتمندی/خوشبختی شما کمتر و کمتر افزوده میشود.
بههمینخاطر مثلاً توصیه میکنند که اگر میخواهید رابطه پردوامی داشته باشید، آنرا ذرهذره پیش ببرید. یعنی لازم نیست که آن اوائل خیلی خودتان را برای هم هلاک کنید و چهمیدانم مثلاً دائم با هم باشید (که از قدیم گفتهاند تب تند زود عرق میکند). چون در کوتاهمدت شرط ثبات سایر عوامل برقرار و لذا قانون بر جای خود باقی است. اما در بلندمدت سایر عوامل هم تغییر میکنند و در آنصورت به طرفههایی شاید بتوان از شر این بلیه خلاص شد! (در بلندمدت بحث بازدهی نسبت به مقیاس پیش میآید که اولاً ربطی به بحث فعلی ما ندارد، ثانیاً قرار نیست که من اینجا به شما آموزش روابط عاشقانه بدهم!) -
دیدهاید این بچهها را که میروند یک هنری، چیزی یاد میگیرند؟ مثلاً اول تابستان میفرستندشان یک ساز یاد بگیرند. پیشرفتشان در ابتدای کار عالی است، تا آنجا که آخر تابستان میتوانند چند قطعه معروف را (هر چند دست و پا شکسته) بنوازند و خانواده را از استعداد سرشار خود مشعوف کنند. اما کمکم قانون بازدهی نزولی شروع میشود، آنوقت بیا و درستش کن. آن وقت است که اصطلاحاً حالا حالاها باید دود چراغ بخوری تا کمی پیشرفت کنی. همین میشود که اغلب آدمها بالاخره حوصلهشان سر میرود و عطای آن را به لقایش میبخشند. (بعدها نیز به استعدادی که هرز رفت، همیشه غبطه میخورند).
-
یا مثلاً فکر کردید یک استاد خوب دانشگاه شدن بههمین سادگیهاست؟
-
…
اما همه اینها بهکنار، میخواهم بگویم که این قانون نهتنها قانون بدی نیست، بلکه خیلی هم قانون خوبی است. حداقل اینکه باعث میشود آدم در ابتدا مأیوس نشود و جرقه شروع را بزند. (اما از طرفی باعث میشود آدم قید ادامه دادن را بزند!) ولی اصلاً چرا اینطوری میبینیمش که بازدهی بهمرور کاهش مییابد؟ چرا اینطور نمیبینیم که بازدهی در ابتدا بالاتر از حد نرمال است؟ یا اصلاً چرا کمی از دید تکاملگرایی (Evolutionism) به این قانون نگاه نکنیم؟ اصلاً این قانون شرط بقای انسانهاست! باعث میشود که همیشه حواستان باشد که در زندگی نیازهای دیگری هم هستند که باید برآورده شوند. باعث میشود که هیچوقت نتوانید خودتان را از یک لذت خفه کنید! خوب به سایر لذایذ هم بپردازید دیگر. آدم عاقل که هیچوقت همه تخممرغهایش را در یک سبد نمیگذارد. یک مقداری هم زندگیتان را diversify کنید تا لذت بیشتری ببرید. فرصت تجربههای جدید را به خودتان بدهید.
همه اینها را گفتم که بگویم خوشبختی خیلی هم چیز دور از دسترسی نیست. عمده حس خرسندی از تجربه چیزها عموماً همان اوائل به آدم دست میدهد. یعنی اینکه لازم نیست خیلی هم پروفشنال شد تا از یک موسیقی یا یک تابلو نقاشی زیبا لذت برد (ولی بههر حال باید یک چیزهایی دانست، همینطوری که نمیشود). خوشبختی همین تجربههای دمدستی و اولیه است. فرصت تجربههای جدید و لذتهای جدید را هم خیلی راحت میشود برای خودمان فراهم کنیم. درست یادم نیست، ولی فکر میکنم ابنسینا یک جملهای داشت با این مضمون که زندگی عرضش مهم است، نه طول آن! یک مثل معروفی هم هست که میگوید لذتی که در راه رسیدن به چیزی هست، در رسیدن به خود آن چیز نیست.
همین دیگر… از کجا رسیدم به کجا!