Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘Sandel’

I.

در این نوشته قصد دارم به مقاله‌ای بپردازم در باب اقتصاد و اخلاق که چند ماه پیش مایکل سندل (Michael Sandel)، استاد دانشگاه هاروارد در یکی از ژورنال‌های معتبر اقتصادی با عنوان Journal of Economic Perspectives منتشر کرده است (لینک به مقاله). عرف این است که از اساتید خبره در زمینه‌های مختلف علوم اقتصادی دعوت می‌شود که در این ژورنال درباره تحقیقات‌شان  بنویسند، تحقیقاتی که به تازگی ولی قبل از این با زبان فنی‌تری منتشر شده‌اند و  گمان می‌رود که چشم‌اندازی برای تحقیقات بیشتر باشند. در هر حال مایکل سندل بخصوص برای سخنرانی‌های فوق‌العاده‌اش در باب عدالت معروف است (اینجا می‌توانید این سخنرانی‌ها را ببینید). همچنین او سال پیش کتابی منتشر کرد با عنوان «پول چه چیزی را نمی‌تواند بخرد؟ مرزهای اخلاقی بازار». (اینجا خلاصه‌ای از این کتاب را می‌توانید بخوانید.)

پیش از هر چیز باید مقدمه‌ای ذکر شود. چهار دسته از آدم‌ها وجود دارند که منتظرند نقدی به بازارها بشنوند. دسته اول آدمهایی که به طرز ایدئولوژیک عقاید چپ دارند و به‌صورت گزینشی دنبال دلیل برای توجیه عقیده خودشان هستند. دسته دوم آدمهایی که از روی بی‌سوادی علم اقتصاد را تحقیر می‌کنند و اتفاقا در کشور ما زیاد هم تریبون در اختیار داشته‌اند و دارند و بدشان نمی‌آید که چیزی ار نقد بازار به گوش‌شان بخورد. دسته سوم آدمهای سودجویی که منافعشان ایجاب می‌کند که پنبه اقتصاد‌دان‌ها را بزنند و شما بعد از مدتی متوجه می‌شوید که عقیده خاصی ندارند اما مجموعه‌ای از دلایل له و علیه نظرات یاد گرفته‌اند تا در موقع مقتضی به‌کار ببرند. دسته چهارم آدمهایی هستند که به اهمیت علوم اقتصادی در سیاست‌گزاری‌ها کاملا توجه دارند اما به‌نحوی فکر می‌کنند که اساسا علم اقتصاد نمی‌تواند از علوم اخلاقی و فلسفه سیاسی جدا باشد. به‌نظرم مایکل سندل جزو دسته چهارم است و همچنین به‌نظرم هستند اقتصاددان‌های مشهوری که به این طرز تفکر گرایش دارند.

***

II.

بسیار خوب، دوستی را نمی‌توان با پول خرید چون همچو دوستی‌ای دیگر دوستی نیست. اما می‌توان کُلیه را با پول خرید و کلیه‌‌ی خریداری‌شده به‌خوبی کلیه اهدا‌شده خواهد بود. به این ترتیب موضوع بحث ما چیزهایی است که می‌توان با پول خرید.

اقتصاد‌دان‌ها -همان‌طور که در هر کتاب مبانی اقتصاد می‌خوانیم- بیان می‌کنند که علوم اقتصادی به گزاره‌های positive می‌پردازند (اینکه چیزها چگونه هستند و چگونه کار می‌کنند) و تحقیق درباره حیطه‌های normative (درست و غلط و باید و نبایدها) را به عهده سیاست‌گزار یا علمای علوم دیگر می‌گذارند. البته تا سه سده پیش اقتصاد علمی جدا از اخلاق و فلسفه سیاسی نبوده است و تمام پیام سندل این است که این تقسیم کار بین علمای اقتصاد و اخلاق در مواردی گمراه‌کننده است چون تحقیق در اقتصاد نمی‌تواند از تحقیق در امور اخلاقی جدا باشد. در این باب، من به یکی از ادعاهای او می‌پردازم که بنظرم مهم‌ترین ادعای او هم هست و اینکه وجود بازار همیشه نسبت به ارزش‌ها و هنجارها بی‌تفاوت و خنثی نیست بلکه در مواردی ارزش‌ها را عوض می‌کند، به بیان دیگر قیمت گذاشتن بر یک کالا می‌تواند معنای فعالیت‌ مرتبط به آن کالا را عوض کند. برای روشن شدن بحث سه مثال بیان می‌شود. خود مقاله مثال‌های جالب دیگری نیز دارد که خواندن آنها برای خواننده علاقمند جالب و روشنگر خواهد بود.

مثال اول. این شبیه به یک آزمایش طبیعی است: والدین مدرسه‌ای در اسراییل عموما برای برداشتن بچه‌شان از مدرسه دیر می‌کردند و معلمان مدرسه مجبور بودند پیش این بچه‌ها بمانند تا والدین‌شان برسند. برای رفع این مشکل، مدرسه برای دیرکرد والدین جریمه وضع کرد. اما نتیجه این بود که بعد از این والدین بیشتر دیرکرد داشتند! مسأله را این توضیح می‌دهد که قبل از این والدین اگر دیر می‌کردند عذاب وجدان می‌گرفتند چون می‌دانستند که یک معلمی دارد جور دیرکرد آنها را می‌کشد. اما حالا که در ازای هر دقیقه دیرکرد به آن معلم پول می‌دهند می‌توانند بدون عجله به مدرسه بروند. به بیان دیگر جریمه پولی، نُرم را تغییر داده است. (مقاله‌ی خواندنی در QJE قبلا به این موضوع پرداخته که می‌توانید اینجا بخوانید.)

مثال دوم. گراز دریایی حیوانی است شبیه به شیر دریایی و فیل دریایی که در حوالی قطب شمال زندگی می‌کند و به علت اینکه گونه کمیابی است شکارش ممنوع است. دولت کانادا شکار این حیوان را برای گروهی از بومی‌های منطقه که از 4500 سال قبل استایل زندگی و معیشت‌شان با شکار این حیوان مرتبط بوده استثنا قایل شده بود. در دهه 90 میلادی این بومی‌ها به دولت کانادا پیشنهاد دادند که آزاد باشند تا حق‌ شکار گراز دریایی را به گروه‌های تفریحی شکار بفروشند (این گروه‌ها را به اسم big-game hunters می‌شناسند.) بر اساس این پیشنهادیه نخست اینکه تعداد گراز دریایی شکارشده تغییر نمی‌کرد، دوم اینکه علاوه بر درآمد فروش حق شکار، پوست و گوشت این حیوانات مثل سابق برای بومی‌ها می‌مانْد. در نتیجه این کمکی می‌شد به بهبود رفاه این جمعیت فقیر. دولت کانادا با این طرح موافقت کرد.

امروزه، شکارچی‌های بلندپروازی از اقصا نقاط دنیا به کانادا می‌روند تا با قیمت‌های بالایی حق شکار بخرند و شانس‌شان را برای شکار گراز دریایی امتحان کنند. علتش گویا این است که می‌خواهند حس کشتن یک گونه کمیاب را ارضا کنند. این ماجراجویی عجیب به لیست معروفی بر‌می‌گردد که اوج لذت شکار برای شکارچی‌ها را بیان می‌کند. این لیست شامل پنج حیوان در آفریقا و چهار حیوان حوالی قطب شمال (از جمله همین گراز دریایی) است.

فروش حق شکار به نوعی معنا و مفهوم استثنا قایل شدن برای شکارچی‌های بومی را از بین می‌برد. احترام به گذران معیشت این بومی‌ها از طریق استایل سنتی زندگی‌شان یک چیز است و تبدیل این امتیاز به مبادله پولی برای ارضای کشتن گونه‌های کمیاب چیزی دیگر. در نتیجه هرچند این سیاست کارایی اقتصادی دارد چون وضع همه افراد را بهتر می‌کند اما همچنان نیاز به بحث دارد که آیا این سیاست، سیاست درستی است.

مثال سوم. در مقابل سیاست تک‌فرزندی در چین، برخی از اقتصاددان‌ها سازوکاری پیشنهاد داده‌اند که در آن حق فرزندآوری محدود ولی قابل انتقال و قابل مبادله باشد. به این طریق که هر پدر و مادری یک یا دو کوپن برای فرزندآوری دارد ولی در عین حال این آزادی را هم دارد که این کوپن را به پدر و مادر دیگری بفروشد. در این صورت هدف سیاست‌گزاری یعنی کنترل جمعیت عینا برآورده می‌شود. علاوه بر این کالای مورد مبادله (یعنی حق فرزندآوری) به طرز کاراتری بین مردم توزیع می‌شود چون کسانی که بیشتر متمایل به داشتن فرزند هستند حاضرند که این حق را از کسانی که کمتر مایلند خریداری کنند. منفعت دیگر این سیاست این است که درآمد حاصل از فروش این حق برای یک خانواده فقیر می‌تواند به کاهش نابرابری در جامعه کمک کند. حال، کدام سیاست بهتر است؟ سیاستی که به موجب آن هر والدینی می‌توانند فقط یک فرزند داشته باشند و در غیر این صورت به سختی جریمه می‌شوند؛ یا سیاستی که اجازه می‌دهد بازاری برای مبادله حق فرزندآوری وجود داشته باشد؟

اگر صرفا از منظر اقتصادی نگاه کنیم، سیاست دوم برتری دارد چون نسبت به سیاست اول یک بهینه پارتو است: وضع کسی بدتر نمی‌شود و در عین حال وضع عده‌ای بهتر می‌شود. اما سندل می‌گوید که انگار عنصر غیرمنصفانه‌ای در سیاست دوم وجود دارد چون داشتن فرزند بیشتر برای یک خانواده مستلزم این است که یک خانواده‌ی دیگر یا اصلا فرزندی نداشته باشد یا فرزند کمتری داشته باشد. به بیانی «فرزند» تبدیل به یک کالای لوکس می‌شود (کالای لوکس کالایی است که وقتی درآمد شما بیشتر می‌شود به مراتب بیشتر از آن می‌خرید). سندل در نتیجه می‌پرسد که آیا تجربه عشق به فرزند خدشه‌دار نمی‌شود اگر به‌خاطرش خانواده دیگری بی‌فرزند بماند؟ یا حداقل این نیست که ما بعدا بخواهیم این حقیقت را از فرزندمان پنهان کنیم؟

***

III.

به‌نظرم نتیجه‌گیری که سندل از این مثال‌ها و به‌صورت کلی از این نوع استدلال دارد این است که معیار کارایی (efficiency) برای بازار گذاشتن روی یک کالا کافی نیست. اصطلاحی که او به‌کار می‌برد commodify است دقیقا به این معنی که چیزی مثل حق فرزندآوری، کلیه و … قابل خرید و فروش بشود (محمد اینجا نوشته خیلی خواندنی دارد درباره اهدای کلیه و طراحی بازار برای مبادله آن). ادعا این است که برای تلویزیون یا مثلا خوراک صرفا نُرم بازاری وجود دارد ولی برخی چیزها نُرم غیربازاری هم دارند مثل عشق به فرزند یا احترام به معلم یا ایثار در اهدای عضو و غیره. ادعا البته این نیست که به کُل برای چیزهایی که نرم غیربازاری دارند بازاری نداشته باشیم بلکه اینکه نگاه کنیم که آیا با گذاشتن بازار، نُرم‌های غیربازاری از بین می‌روند؟ و اگر اینطور است آیا ارزشش را دارد که ما این نرم‌های غیربازاری را از دست بدهیم؟

در سطحی کلی‌تر ادعا این است علم اقتصاد نمی‌تواند از علوم اخلاقی و فلسفه سیاسی جدا باشد. علتش شک کردن به این فرض اقتصاددان‌ها است که می‌توان علمی خنثی نسبت به ارزش‌ها داشت. به بیان دیگر، ارزش‌ها و نُرم‌ها تحت مکانیسم بازار الزاما بی‌تغییر نمی‌مانند. برای مثال طراحی بازار ممکن است ارزش‌ها و نرم‌ها را به‌شکل درون‌زا تغییر دهد و بررسی این تعاملْ خودش بخشی از تحقیق در طراحی بازار است. سندل اضافه می‌کند که هدف چنین تحقیقی صرفا بررسی کارایی به‌خاطر تغییر محتمل نرم‌ها نیست بلکه همچنین به‌منظور بررسی خیر عمومی است.

***

IV.

در آخر نظر خودم را در قالب سه نکته می‌آورم.

اول اینکه من استدلال اصلی سندل را می‌‌پذیرم و آن اینکه وجود بازار برای همه چیز می‌تواند برخی از نُرم‌های غیربازاری ما را عوض کند یا از بین ببرد، در نتیجه مرزهای مطلوب بازار امری بدیهی نیست. دوم اینکه به‌نظرم تمام دشواری قضیه این است که چه معیاری مشخص بکند که «مرزهای مطلوب بازار کجاست؟». یادم می‌آید یکجایی خوانده بودم که تنباکو پس از کشف قاره آمریکا بدست سفیدپوست‌ها تبدیل به یک کالای تجاری شد در حالی‌که برای سرخپوست‌های بومی معنا و مفهوم کاملا متفاوتی داشت. برای آنها کاشتن تنباکو، روییدنش از دل خاک و دود کردنش، همه با هم، نوعی آیین و نیایش بود در اتحاد با طبیعت. حالا من از خود فلاسفه که اتفاقا معمولا اهل دود هم هستند می‌پرسم که آیا حاضرند از سیگار و پیپ‌شان بگذرند چون اگر تنباکو و توتون بخواهد به شیوه سنتی و جدا از فرآیند بازار به‌عمل بیاید تولیدش به‌شدت کاهش پیدا می‌کند و قیمتش به‌شدت بالا میرود و تبدیل به یک کالای بسیار لوکس می‌شود، می‌شود چیزی هم‌قیمت زعفران و تازه اگر هیچ بازاری نباشد اصولا قیمتی هم ندارد و ما باید در باغچه خانه‌مان بکاریمش. از طرف دیگر چیزی که سندل محکومش می‌کند یعنی فرآیند کالاوندی (ترجمه‌ای آزمایشی از commodification)  دقیقا بر سر تنباکو آمده است و آن را از یک کالای آیینی تبدیل به کالایی تجاری با تولید انبوه کرده است؛ یعنی دقیقا نرم غیربازاری آن را از بین برده است. در نتیجه به‌نظرم می‌آید که برای ادامه این بحث ضروری است که معیار قانع‌کننده‌ای داشته باشیم برای مرزهای مطلوب بازار و این دردسر بزرگی است.  نکته سوم -در ادامه نکته قبلی- این است که این معیار نباید معیار زیباشناسی باشد. متاسفانه سندل در مواردی به‌ بحث زیباشناسی روی می‌آورد. مثلا در مورد شکار گراز دریایی نحوه کشتن این حیوان را توصیف می‌کند و اینکه بیچاره با آن وزنش در مقابل تفنگ شکار‌چی‌ها هیچ کاری از دستش برنمی‌آید و موقعی که بهش شلیک می‌شود خون از سرش می‌پاشد و غیره. مشکل این نوع بحث این است که برخلاف ادعای گوینده، اصولا از جنس استدلال نیست و هم‌اینکه در موارد زیادی سابجکتیو است.

***

از دوست خوبم امیررضا تشکر می‌کنم هم برای معرفی مقاله بحث‌شده به من و هم برای کامنت‌هایش.

Read Full Post »

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: