Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘بحران مالی’

استیگلیتز در این مقاله توضیحی از رکود حال حاضر اقتصاد آمریکا ارائه داده است که از تحلیل هایی که در جریان غالب اقتصاد به آنها اشاره می شود (مبتنی بر نقش سیاست های غلط پولی)، متفاوت است. او ریشه ی اصلی بحران را تغییرات ساختاری بخش حقیقی اقتصاد از بخش تولید صنعتی به خدمات می داند که البته به درستی مدیریت نشده است. راهکارهای او برای برون رفت از بحران سرراست است: افزایش مخارج دولت در حوزه ی خدمات، به خصوص آموزش و سلامت و سرمایه گذاری در زیرساخت ها. بخش مالی در به وجود آمدن این بحران مقصر اصلی نبوده، هرچند بی گناه هم نبوده و این حوزه هم نیاز به اصلاحات دارد: به طور خلاصه بخش بانکی باید به کار اصلی خود که قرض دادن است بپردازد و نه سفته بازی.

نوشته ی حاضر گزارشی است از مقاله نسبتاً بلند و بسیار خواندنی جوزف استیگلیتز که اخیرا در توضیح بحران فعلی اقتصاد آمریکا و راهکارهای خروج از آن نوشته شده است. طبیعتاً دغدغه ی بسیاری از خوانندگان کافه و البته خود من چگونه خارج شدن اقتصاد آمریکا از رکود نیست. دلیل اصلی توجه دادن من به این مقاله، چگونگی اندیشیدن به اقتصاد کلان از منظر یک اقتصاددان برجسته است. همچنین این نگاه به رکود اقتصادی –حداقل برای خودم- نگاه جدیدی بود که از نگاه های غالب بسیار فاصله دارد[1]. مطالبی که در آکولاد یا پاورقی آمده، در متن اصلی مقاله نیست و برای بهتر فهمیدن مقاله به متن اضافه شده است. بحران اقتصادی دهه ی 20 و 30 را «رکود بزرگ» می نامم و شرایط فعلی را «رکود فعلی».

استیگلیتز در ابتدا به واقعیت هایی از وضعیت نابسامان اقتصاد آمریکا اشاره می کند (مانند این که بعد از چهار سال از شروع بحران بیکاری هنوز بالاتر از 8% است و تولید هنوز به سطح پیش از بحران بازنگشته است). او توضیح می دهد که بسیاری پنداشته اند که مشکل اصلی ریشه در بخش پولی اقتصاد دارد؛ همان طور که در مورد رکود بزرگ می اندیشند. ایده ی اصلی شان چنین است که اگر دولت در زمان مقتضی حجم پول را افزایش می داد، رکود اتفاق نمی افتاد. مشابه همان استدلال در بحران فعلی، دولت این گونه اندیشید (یا حداقل این گونه گفته شد) که اگر بانک ها نجات پیدا کنند، اقتصاد به حالت اول خود باز خواهد گشت. نتیجتاً دولت منابع مالی زیادی به بانک ها تزریق کرد[2] تا آنجا که تراز مالی بانک مرکزی آمریکا الان به 2.8 تریلیون دلار رسیده است. اما، اقتصاد همچنان درگیر مشکلات بنیادی است. پس مشکل اصلی چیست[3]؟ او مشکل اصلی را در تغییرات ساختاری بخش حقیقی اقتصاد می داند. او بر این باور است که هر دو بحران به دلیل عدم توانایی در تطبیق با تغییرات ساختاری اقتصاد بوده است؛ در رکود بزرگ، تغییرات ساختاری اقتصاد از کشاورزی به تولید صنعتی و هم اکنون، از تولید صنعتی به خدمات. مشکل این جاست که به جای شغل هایی که در حال از بین رفتن بودند، باید شغل هایی ایجاد می شدند (و بشوند) که به آنها نیاز بود.

تحلیل را از رکود بزرگ شروع و فرآیند علّی را به صورت زیر فهرست می کنم:

1. شوک مثبت تکنولوژی به بخش کشاورزی و در نتیجه افزایش شدید تولید (عرضه) و در نتیجه کاهش شدید قیمت محصولات کشاورزی: عرضه با سرعتی بسیار بیشتر از تقاضا فزونی یافت. ارتقای کیفیت دانه ها و کودها و مکانیزاسیون از دلایل این امر بود.

2. کاهش درآمد شدید کارکنان بخش کشاورزی و به تبع آن کاهش تقاضای کل اقتصاد: با کاهش درآمد شاغلین بخش کشاورزی، آنها برای حفظ استانداردهای زندگی شان در همان حالت سابق، مجبور به قرض گرفتن بودند. طبیعتاً سیستم مالی هم پیش بینی نمی کرد که قیمت ها بازهم کاهش پیدا کند {که وام گیرندگان نتوانند وام شان را تسویه کنند} و این شد که سیتسم بانکی هم «در باتلاقی که از کاهش درآمد کشاورزان به وجود آمده بود، گرفتار شد».

3. کاهش تقاضای بخش صنعت به طور خاص و کاهش قیمت محصولات آن و افزایش بیکاری در بخش صنعت.

4. تبعاً، کاهش درآمد شاغلان صنعت و کاهش بیشتر تقاضا برای محصولات کشاورزی.

چرخه ی باطل: دوباره برگرد به گام شماره ی 2 (به دلیل کاهش قیمت محصولات کشاورزی که محرک عامل شماره 2 بود).

مسائل جانبی که این مکانیزم را دامن می زد:

اول، کمی مهاجرت از روستا به شهر در این دوران است. {اگر مهاجرت از بخش کشاورزی به بخش شهری-که محل شغل های صنعتی است- به اندازه ی کافی زیاد بود، می توانست بسیاری از مشکلات را حل کند و دوران گذار تسهیل شود، ولی} به دلیل گام شماره 3، جاذبه ی شغل های صنعتی هم کم شده بود. همچنین قیمت دارایی ها (مانند مسکن) معمولاً با کاهش درآمدها کاهش می یابد{به دلیل کاهش تقاضا برای ذخیره کردن ثروت و اهمیت بیشتر مصرف امروز}. بنابراین دارایی کشاورزان هم کاهش یافته بود {و لذا این دو دلیل با هم نمی توانست هزینه های مهاجرت را پوشش دهد}.

نکته ی دیگر این بود که هر فرد در بخش کشاورزی، به صورت فردی با مشاهده ی چنین وضعیت اقتصادی ترجیح می داد (به درستی، برای خودش) که بیشتر کار کند تا بتواند با تولید بیشتر، قیمت های پایین تر را جبران کند و زندگی اش را در همان شرایط نگه دارد.  منتها دقت کنید که این حالت برای تمام کشاورزان پیش آمد. و این مزید بر علت می شد تا عرضه بیشتر افزایش یابد و این چرخه ی باطل بحرانی تر شود[4].

و آخرین مسئله این بود که در سال 1937 روزولت در یک «خطای فجیع» بسته های محرک اقتصاد را کاهش داد و این خطا در سیستم مالی بحران را وسیع تر و عمیق تر کرد.

چه شد که اقتصاد شروع به بهبودی کرد؟علّت اصلی این بود که آمریکا در حال آماده شدن برای جنگ جهانی دوم بود. دولت مخارج خود را افزایش داد. استیگلیتز تاکید می کند که این محرک کینزی بود که این رسالت را انجام داد و نه تصحیح سیاست پولی و نه نجات سیستم مالی. البته او بر این باور است که اگر چنین مخارجی به جای جنگ، در سرمایه گذاری در بخش آموزش، تکنولوژی و زیرساخت ها به کار می گرفته شد، بهتر بود ولی به هر حال این مخارج توانست کمبود مخارج بخش خصوصی را جبران کند.

بازیابی شرایط حین چه فرآیندی صورت گرفت؟ طبق این نظریه، مشکل عدم توانایی مدیریت تغییر ساختار اقتصاد از کشاورزی به صنعت بود. مخارج هنگفت دولت در بخش شهری- در تولید صنعتی- باعث افزایش قیمت چنین محصولاتی شد و نیروی کار زیادی را از کشاورزی به صنعت کشاند {از بین بردن چرخه ی باطل}. تقاضای کشاورزی بیشتر و عرضه کمتر شد و بازارش را به تعادل نزدیک تر کرد. این فرآیند باعث کاهش بیکاری شد. البته که این فرآیند زمان بر بود و دردناک، ولی منبع اصلی مشکل از میان رفته بود.

رکود فعلی:

هم اکنون اقتصاد از صنعت به خدمات حرکت می کند (تعداد شغل ها در بخش صنعت از یک سوم در 60 سال پیش به کمتر از ده درصد در حال حاضر رسیده است). این روند در دهه ی اخیر به دو دلیل فزونی یافته است: افزایش بهره وری (مانند آنچه پیش از این برای کشاورزی رخ داد) و دوم جهانی شدن که باعث شده شغل های بسیاری به کشورهای با دستمزد کمتر منتقل شود. پس ساختار مشکل مانند گذشته است: کاهش درآمدها و تعداد شغل ها.

در این پازل، نقش حباب موجود در بازارهای مالی و مسکن چه بود؟ او بر این باور است که این حباب ها صرفا سرپوشی بود بر این اتفاق های ناگوار. به عبارت دیگر، در حالی که شغل های پیش گفته در حال از بین رفتن بود، به طور موقتی (به خاطر حباب) شغل هایی در بخش ساخت و ساز و بخش مالی و مانند آن ایجاد شده بود که باعث می شد آنها فراموش کنند که درآمدشان در حال کم شدن است. همچنین دارایی های ذخیره شده در بازارهای مالی هم روز به روز بر ارزشش افزوده می شد {منتها با ترکیدن این حباب، این سرپوش از بین رفت و مسئله هویدا شد}.

استیگلیتز همچنین بر خلاف اقتصاد دانان جریان غالب اقتصاد، معتقد است که این دستمزد های غیر قابل انعطاف نیست که مشکل  اصلی را به وجود آورده است؛ چه بسا اگر دستمزدها منعطف بود، اقتصاد بیش از این تحت الشعاع قرار می گرفت[5]{تشدید گام 2 و به خصوص گام 3 استدلال اصلی}.

راهکارها برای خروج از رکود:

سیاست پولی دردی را به صورت اصولی دوا نمی کند، زیراکه مشکل بنیادی –همان طور که توضیح داده شد- نیست. او خاطر نشان می کند که اقتصاد به خودی خود هم به حالت اولش باز نمی گردد و نیاز به دخالت دارد. راهی که استیگلیتز پیشنهاد می کند، افزایش مخارج بخش خدمات است. (البته آنچه او را نگران می سازد تجویز طرفداران بودجه متوازن مبنی بر کاهش مخارج دولت است: در طی 4 سال گذشته حدود 700000 شغل دولتی هم از بین رفته است!). افزایش مخارج این بخش منجر به تسهیل گذار اقتصاد از تولید صنعتی به خدمات می شود. این مسئله بهره وری آینده ی اقتصاد را افزایش می دهد و بیکاری را کاهش می دهد. مخارج باید به فعالیت های سازنده ای اختصاص داده شود که استانداردهای زندگی را بالا می برد (نه کارهایی که باعث افزایش ریسک و افزایش نابرابری می شود). در ادامه به صورت مشخص به چند مورد اشاره می شود:

1. افزایش مخارج در بخش آموزش: سرمایه گذاری در این بخش بسیار مفید است، زیرا نسل تحصیل کرده موتور رشد یک کشور است.

2. سرمایه گذاری در تحقیقات بنیادی: همان طور که سرمایه گذاری های قبلی منجر به توسعه ی اینترنت و زیست فناوری-که موتور محرک رشد بودند- شد، همچنان به چنین چیزی نیاز است: مثلا در بخش انرژی های تمیزتر و با بهره وری بیشتر.

2. سرمایه گذاری های دولت بازگشت سرمایه گذاری بخش خصوصی را بالا می برد، بر خلاف سرمایه گذاری بخش خصوصی در مصنوعات مالی که بیشتر می تواند به «سلاح های مالی کشتار جمعی» تبدیل شود.

{استیگلیتز در این جا به اثرات خارجی سرمایه گذاری های دولت در زیرساخت ها اشاره می کند}، به خصوص که آمریکا سال هاست سرمایه گذاری های کمی در زیرساخت ها (مانند جاده، راه آهن، واحد تولید انرژی و مانند آن) کرده که نیاز به آن به شدت احساس می شود و نرخ بهره هم به شکل بی سابقه ای پایین است که نوید فرصت های پر سود سرمایه گذاری را می دهد. دقت کنید که وقتی اقتصاد از بحران خارج شود و تولید بر اثر این سرمایه گذاری ها شروع به افزایش کند، سایز بدهی به تولید هم کمتر می شود. سوالی که اینجا باقی می ماند: مخارج چنین طرح هایی از کجا تامین شود؟ می توان بر یک درصد بالای درآمدی مالیات بیشتری بست.

و کلام آخر؛ طبق این تحلیل، بخش مالی منبع اصلی مشکل نبود، منتها قطعاً تشدید کننده ی آن بود. باید به این نکته توجه داشت که مولدان شغل، به خصوص شغل های جدید، بیشتر بنگاه های کوچک و متوسط هستند. کار اصلی سیستم بانکی هم قرض دادن {برای تامین مالی صاحبان ایده های کار آفرین} است. باید سیستم مالی را از کار خطرناک سفته بازی بیرون کشید و به نقش اصلی اش که همان «قرض دادن» است، بازگرداند. استیگلیتز تاکید می کند که سیستم مالی «وسیله» است، نه هدف و «ما» این دو را به وضوح با یکدیگر خلط کرده ایم. سیستم مالی بناست که خادم جامعه باشد و نه بر عکس. «ما» منابع مالی زیادی را بی حساب به این سیستم تزریق کرده ایم، بدون اینکه دقیقا بدانیم چگونه سیستم بانکی می خواهیم و به چه نیاز داریم.


[1] حداکثر تلاش من این بوده که به مضمون کلی نوشته وفادار باشم و البته از بسیاری از جزئیات و عدد و رقم هایی که در متن به آنها اشاره شده، با اشاره ای کوتاه گذر کنم. به سه دلیل هم مقاله را ترجمه نکردم و ترجیح دادم گزارشی از آن بنویسم:

1. مقاله بسیار بلند است (حدود 3500 کلمه) و مقداری حواشی دارد که ممکن است برای هر خواننده ای جذّاب نباشد (هر چند به علاقه مندان و کسانی که وقت آزادتر دارند، توصیه میکنم که اصل مقاله را هم نگاه کنند).

2. در مورد چنین مقالاتی، ترجمه را دارای ارزش افزوده ی زیادی برای خود و خوانندگان نمی دانم و به خصوص برای کسانی که آشنایی زیادی با اقتصاد نداشته باشند، دریافت استدلال های اصلی و مجزاکردن آن از جزییات تنها توسط ترجمه، لزوماً آسان نیست.

 3. بیشتر به دلیل آسان کردن فهم مقاله، خواستم چیدمان مقاله را تغییر دهم و مکانیزم ها را به صورت مشخص تر بیاورم. این کار با ترجمه ی صرف، دشوار یا ناممکن بود.

[2]  این یکی از آن بسته های حمایتی است. این هم منبع خوبی است برای اطلاع از کلیت ماجرا.

[3] او به عنوان شاهد استدلال برای این که ریشه ی اصلی مشکل بخش مالی اقتصاد نیست،  اشاره می کند که سیستم مالی در رکود بزرگ در  سال 1933 فروریخت، در حالی که چند سال از شروع بحران گذشته بود. بیکاری در 1931، 16% بود و در 1932، 23%.

[4]  این ایده در بسیاری از مدل های اقتصادی دیده می شود. به وضوح، هیچ دست «نامرئی» وجود ندارد و اگر هم هست، لابد اوضاع را به بدترشدن سوق می دهد! ایده این چنین است: هر فرد به شخصه، این گونه می اندیشد که من توانایی تغییر شرایط کلان اقتصاد را ندارم، ولی این را می دانم که قیمت پایین آمده و لذا باید بیشتر کارکنم. ولی نکته این جاست که همه ی شاغلین در این بخش همین گونه عمل می کنند و نتیجتاً برآیند عمل جمع برای تک تک افراد حالتی را پیش می آورد که نسبت به حالت اولیه بدتر است! یک مثال ساده و بسیار معروف این وضعیت، معمای زندانی است.

[5]  به گام 3 استدلال بنگرید. هنگامی که تقاضای صنعت/بنگاه کاهش می یابد، اولین واکنش مدیر چنین بنگاهی، اگر دستمزدها کاملا انعطاف پذیر باشد و یا اینکه اگر قراردادی با نیروی کار نداشته باشد، مرخص کردن کارگران است. ولی وجود قرارداد و چسبندگی دستمزد می تواند تا حدی از شدت گرفتن موضوع جلوگیری کند.

Read Full Post »

مطلب این پست را دوست خوبمان محسن برای کافه نوشته است. محسن معتقد است دولت های اروپایی در مورد اتخاذ سیاست اقتصادی خود بر سر یک دو راهی قرار گرفته‏اند.

هنوز دو سال از سپتامبر سیاه سال 2008 نگذشته است؛ زمانی که اعلام ورشکستگی بانک معظم Lemman Brothers در پی بحران وام‏های مسکن در امریکا، رعشه بر اندام بازارهای مالی سرتاسر دنیا انداخت. دامنه لرزه‏‏ای که بورس‏های دنیا را تکان می‏داد، خیلی سریع به کاخ‏های ریاست جمهوری و ساختمان‏های نخست‏وزیری نیز رسید. اقتصاددانان هم با نگاه‏های بدبیینانه همیشگی‏شان، مبنی بر خطر سرایت بحران مالی به بخش‏های حقیقی اقتصاد یا به عبارت دیگر تبدیل بحران مالی به رکود اقتصادی، بیش از پیش آسایش را از سیاست‏مداران می‏ربودند. الان وقت آن بود که پرزیدنت پس از یک جلسه طولانی با وزیر خزانه‏داری و رئیس فدرال رزرو و سناتورهای پرنفوذ، در مصاحبه با خبرنگاران بگوید اوضاع تحت کنترل است و مشکلی وجود ندارد. اما گذشت زمان نشان داد که اوضاع رو به وخامت است و نشانی از بهبود، حداقل در کوتاه‏مدت وجود ندارد. اوراق قرضه امریکایی هم از طریق ابزارهای مالی پیچیده، مثل سبک زندگی امریکایی، تمام دنیا را درنوردیده بودند و در ترکیب دارایی هر خانوار و بنگاهی، از آن زوج بازنشسته ایرلندی تا فلان شرکت ساختمانی در دوبی، از این جور اوراق قرضه‏ها یافت می‏شد، و این‏چنین شد که باز هم وقتی امریکا عطسه کرد، دنیا تب کرد! دیگر داستان‏های رکود بزرگ چیزی نبود که فقط در کتاب‏های تاریخ یافت شود، شبح رکود عمیق دگربار جهان را فرا گرفته‏بود. به پشتوانه تجربیات رکود بزرگ و حجم عظیمی از مطالعات صورت گرفته بر روی دورهای تجاری، بانک‏های مرکزی و دولت‏ها به سرعت سیاست‏های انبساطی پولی و مالی را به اجرا درآوردند. اما در دنیای به‏هم پیوسته کنونی ضروری بود که نوعی اقدام هماهنگ بین‏المللی برای مقابله با بحران صورت پذیرد. این‏چنین بود که در نخستین روزهای سال 2009 سران 19 اقتصاد بزرگ دنیا به‏علاوه اتحادیه اروپا در پیتسبورگ پنسیلوانیا گردهم آمدند که به گروه 20 معروف شد.

وزرای اقتصاد گروه 20 هنگامی که در اردیبهشت امسال در واشنگتن دوباره یکدیگر را ملاقات کردند، امیدوارانه اعلام کردند که اقتصاد جهانی سریع‏تر از آنچه که انتظار می‏رفت از رکود خلاص شده‏است؛ OECD هم که قبلا نرخ رشد اقتصادی جهان در سال 2010 را 3.7 درصد پیش‏بینی کرده بود با تجدید‏نظر در آن، رقم 4.6 درصد را پیش‏بینی نمود، این ارقامی هنگامی امیدوارانه‏تر جلوه می‏کند که بدانیم رشد اقتصادی جهان در سال 2009 منفی 9. درصد بود[i]. اما تمام ماجرا به این خوبی پیش نمی‏رفت. در اواخر زمستان گذشته مسئله بدهی سر به فلک کشیده دولت یونان و در معرض ورشکستگی قرار گرفتن دولت این کشور، بار دیگر نگرانی‏هایی را برانگیخت. کسری بودجه یونان به رقم بی‏سابقه 13 درصد تولید ناخالص داخلی رسیده‏بود، رقمی که بر اساس قوانین حوزه یورو نباید از عدد 3 تجاوز کند. دولت یونان با افراط در اجرای سیاست‏های انبساطی سعی کرده بود اثرات نامطلوب رکود را به حداقل کاهش دهد اما نکته مهم‏تر این بود که پیش از وقوع بحران مالی نیز دولت یونان از محل کسری بودجه سیاست‏های سخاوتمندانه‏ای را به مرحله اجرا گذارده بود، به عنوان مثال سن بازنشستگی را به 55 سال کاهش داده‏بود و از همه بدتر آنکه به نحو غیرمسئولانه‏ای رقم واقعی کسری بودجه خود را از مقامات اتحادیه اروپا پنهان کرده‏بود، تا مشمول تدابیر تنبیهی این اتحادیه قرا  نگیرد. با حاد شدن مسئله کسری بودجه یونان، معلوم شد اقدامات غیرمسئولانه منحصر به سیاست‏مداران یونانی نبوده است، اسپانیا و پرتغال نیز وضع وخیمی دارند و تقریبا تمام کشورهای حوزه یورو از خط قرمزهای اتحادیه عبور کرده‏اند. افشای این اخبار موقعیت یورو را متزلزل نمود و ارزش آن را در برابر سایر ارزهای معتبر جهان در سراشیبی سقوط قرار داد. اتحادیه اروپا جهت متوقف ساختن این روند، تصمیم راسخ به اجرای برنامه‏های ریاضتی، اعمال سیاست‏های انقباضی و بازگردان دیسیپلین به مخارج دولت گرفت.

اینجا تورنتو است، سران گروه 20 در فاصله‏ کمتر از 6 ماه بار دیگر برای گرفتن عکس یادگاری در مقابل خبرنگاران دوشادوش یکدیگر قرار گرفته‏اند، اما مانند اجلاس پیتسبورگ وحدت نظر در بین آنها مشاهده نمی‏شود. پرزیدنت اوباما قبل از آغاز اجلاس به سران کشورهای شرکت‏کننده نامه نوشته و از آنها درخواست نموده‏است تا بارقه‏های امید لرزانی که از بهبود اقتصاد جهانی مشاهده می‏شود، آنها را بر آن ندارد تا عجولانه از سیاست‏های انبساطی محرک رشد دست کشند. امریکایی‏ها برآنند که هنوز زود است تا از حمایت از اقتصاد دست شوییم، چراکه رشد اقتصادی بسیار شکننده می‏نماید و قطع زودهنگام سیاست‏های انبساطی در آینده اقتصاد را با نوسانات شدید مواجه می‏سازد، لذا رشد اقتصادی پایدار منوط به ادامه سیاست‏های فعلی است. در این زمینه اقتصادهای نوظهور حاضر در گروه شامل چین، برزیل، افریقای جنوبی، هند، کره جنوبی، روسیه، ترکیه، آرژانتین و عربستان سعودی  نیز با امریکا همراه هستند. این کشورها که رشد اقتصادی‏شان عمدتا در گرو صادرات‏ است، تمایلی ندارند با کاهش تقاضا در پی متوقف ساختن سیاست‏های انبساطی در کشورهای پیشرفته، موتور پیشران رشد اقتصادی‏شان ضعیف گردد.

اما متحدین اروپایی امریکا و حتی بریتانیا رای دیگری دارند. سرنوشت یونان کشورهای اروپایی را به واهمه انداخته‏است و هر یک از این کشورها خود را یک یونان بالقوه قلمداد می‏کنند! البته مسئولین اتحادیه اروپا این مسئله را که پیگیری سیاست‏های انقباضی آنها ممکن است روند احیای شکننده اقتصاد جهانی را مختل سازد رد می‏کنند، بلکه معتقدند این اقدام آنها به بازار علامت می‏دهد که دولت‏های اروپایی با جدیت در پی رفع بی‏ثباتی احتمالی ناشی از افزایش بدهی بخش عمومی هستند. با مشاهده روند رو به رشد بدهی‏های بخش عمومی در یک کشور، ریسک دولت مذکور از منظر وام‏دهندگان افزایش می‏یابد که این امر خود را در نرخ بهره بالاتر نمود می‏دهد، پرداخت بدهی با نرخ بهره بالاتر به‏تدریج مسئله کسری بودجه دولت‏ را بغرنجتر می‏سازد و نااطمینانی و بی‏ثباتی ناشی از آن امکان بروز بحران مالی جدیدی را، مانند آنچه در یونان مشاهده شد، دامن می‏زند. بنابراین کشورهای اروپایی با هدف کاهش بی‏ثباتی و نگرانی‏ در بازارهای مالی تصمیم به اجرای برنامه‏های ریاضتی و سیاست‏های انقباضی گرفته‏اند، تا از طریق افزایش ثبات به رشد اقتصادی پایدار یاری رسانند. ممکن است این سوال مطرح شود که چرا امریکا دغدغه‏ای مشابه کشورهای اروپایی در زمینه افزایش نگران‏کننده بدهی دولت در پی اجرای سیاست‏های انبساطی ندارد. پاسخی که به نظر من می‏رسد این است که امریکا به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان و پرستیژی که در جهان برخوردار است با مشکل قرض گرفتن از بازارهای مالی دنیا مانند آنچه که کشورهای نسبتا کوچک اروپایی با آن دست به گریبانند، مواجه نیست. اما فارغ از اینکه در واقعیت کدام نظر غالب می‏گردد، اینکه در نهایت استدلال امریکا و اقتصادهای نوظهور یا استدلال کشورهای اروپایی حظ بیشتری از حقیقت دارد، موضوع جالبی برای ورزش ذهنی با استفاده از آموخته‏هایمان از علم اقتصاد است!


[i] http://www.bbc.co.uk/persian/world/2010/05/100526_l03_oecd_economy.shtml

Read Full Post »

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: