جوزپه تورناتوره یک فیلم خیلی دلربایی هم دارد به نام افسانه ۱۹۰۰ (The Legend of 1900). داستان خیالانگیز زندگی آدمی است به اسم دَنی (Dannie)، که در سال ۱۹۰۰ روی یک کشتی کروز (تفریحی-مسافرتی) متولد و سپس از سوی والدینش همانجا ترک شده، که تا آخر عمرش در دهه سوم زندگی نیز همانجا میماند… این آدم از بچگی در کنار خدمه کشتی بزرگ شده و زندگی میکند. همانجا از مسافرین، از قصهها و غصههاشان چیزها یاد میگیرد و از دریچه چشمان آنها دنیا را میشناسد… همانجا نیز عاشق دختر مسافری میشود با چشمانی قشنگ، که نهایتاً رفتنش را برای همیشه از عرشه کشتی به تماشا مینشیند… همانجا خودش روی پیانوی کشتی موسیقی یاد میگیرد و همانجا سبک جاز (همان که این روزها خانم مصطفیزاده مینوازد و انصافاً خوب هم مینوازد) را بیآنکه قبلاً چیزی در موردش شنیده باشد، ابداع کرده و صفحات ضبطشدهاش را به گوش جهانیان میرساند…
در صحنههای پایانی فیلم، سالها گذشته و کشتی دیگر عمر خود را کرده است. تمام وسایل را تخلیه کرده و میخواهند کشتی را در اسکله منفجر کنند. اما دنی رفته یک گوشه کشتی قایم شده و بیرون نمیآید. صمیمیترین دوست ترومپتنوازش به جستجویش میرود تا راضی به خروجش کند. دنی که چند سال پیش به تشویق سایرین یکبار تصمیم به خروج گرفته اما در میانه پلکان کشتی از این تصمیم منصرف شده بود به رفیقش میگوید: «میدونی روی اون پلهها چی دیدم؟ تو تمام اون شهر درندشت، همه چیز بود جز یه انتها. چیزی که من نتونستم ببینم، انتها بود، انتهای دنیا… یه پیانو رو در نظر بگیر. ۸۸ تا کلید داره. یه جا شروع میشن و یه جا هم تموم میشن. تو میدونی که ۸۸ تا کلید داره و با اون ۸۸ تا کلید میتونی بینهایت آهنگ بسازی. من اونو دوست دارم… اما اون بیرون، اون ور پلکان، میلیونها کلید وجود داره. واقعیت اینه که انتهایی ندارن و بینهایتن. اگه تعداد کلیدا بینهایت باشه، باهاشون نمیتونی آهنگی بسازی… بینهایت شهر، بینهایت خونه… خیابونا رو دیدی؟ هزار تا از اونا بود. چهطوری درست یکیشونو انتخاب میکنی؟ چهطوری درست یه زن، یه خونه رو انتخاب میکنی؟ یه قطعه زمین رو که مال خودت باشه… یه راه واسه مردن…» خلاصه در کشتی میماند و وقتی کشتی را منفجر میکنند میمیرد.
وقتی خلق میکنی، وقتی مینویسی، وقتی میسازی… یکی از آزاردهندهترین مسائل «انتخاب» است. عجیب است که مثلاً هر چه قاموس لغوی گستردهتری داری، نوشتن برایت دشوارتر است! انتخاب کلمات برای متن، عذابی است برای خودش. مدام باید آنها را پس و پیش کنی و در انتخابشان وسواس به خرج دهی، تا ذهنت راضی شود که هیچ جور دیگری نمیتوانستی منظورت را برسانی. هر چه از موضوعی بیشتر میدانی، سختتر میتوانی دربارهاش صحبت کنی! نسبت به آن که کمتر میداند، ذهن تو بیشتر درگیر و خسته میشود و همین اغلب از نوشتن و صحبت کردن بازت میدارد.
از فلان دوست/آشنا/همکلاسی/استاد دانشگاه میخواهی برای فلان وبلاگ/روزنامه/مجله مطلب بنویسد. میپرسد «از چه بنویسم؟» میگویی «از هر چه». هیچوقت نمینویسد! کافی است بگویی درباره فلان موضوع بنویس. چارچوب و تعداد سطورش را نیز مشخص کنی. مینویسد!
انتخاب موضوع پایاننامه نیز همینطور است. عذاب الیمی است واقعاً. اکثر دانشجویان ترجیح میدهند موضوعشان برایشان مشخص شود، تا اینکه خودشان آن را مشخص کنند. امکان ندارد هتلی را انتخاب کنی و طی سفر مدام به این موضوع فکر نکنی که چه انتخابهای بهتری میتوانستی داشته باشی. انبوه سؤالات ذهنت را درگیر میکنند.
به همین سیاق است انتخاب سایتهای اینترنتی خبری، خرید وسایل الکترونیک و ارتباطی (موبایل، لپتاپ، تلفن، تلویزیون) از میان انواع متعدد و سرسامآور برندها و گزینهها، انتخاب محل مسافرت، انتخاب دارو، انتخاب اسکوپهای بستنی، انتخاب همسر، انتخاب کانالهای تلویزیون، انتخاب سهام مناسب در بازار سهام، انتخاب صندوق سرمایهگذاری مناسب و یا حتی انتخاب هویت (Identity) برای خودت! الباقی مثالها را تو خود انگار کن…
به زعم من اقتصاد علم آزادی است. اقتصاد در باب انتخاب حرف میزند و آزادی هم یعنی همین؛ یعنی «آزادی انتخاب». همان که فریدمن نام کتاب (یا در واقع فیلم) خود را بر آن گذاشت. اما خیلی جاها این آزادی، بار گران (Burden of Choice) است.
TED یک سخنرانی دارد از Barry Schwartz (روانشناس و استاد دانشگاه امریکایی) در همین باب. در واقع معرفی کتاب خودش است به نام پارادوکس انتخاب (The Paradox of Choice). لب کلامش این است که «هزینه فرصت از رضایت ما میکاهد». حرف اصلیاش این است که که اگر بخواهیم رفاه شهروندان را بیشینه کنیم، لزوماً راهش این نیست که آزادیهای فردی (تعداد انتخابها) را بیشتر کنیم.
در این اثنا به نتیجه تحقیقات خود و دیگرانی اشاره دارد که نشان میدهند در بسیاری موارد، هر چه انتخابهای بیشتری داشته باشیم، از نتیجه انتخاب خود بیشتر ناراضیایم و همین امر لذت انتخابی که کردهایم را از ما میگیرد. من باب مثال در مطالعهای روی طرحهای داوطلبانه بازنشستگی، ثابت شده که به ازای هر ۱۰ صندوق سرمایهگذاری اضافیتری که به افراد معرفی شده، نرخ مشارکت آنها در این طرحها ۲٪ کاهش یافته است!
امروز دیگر هیچ کس نمیتواند با دید هزینه فرصتی به زندگی بنگرد و فکر نکند که انتخاب های بهتری هم بوده که او از آنها غفلت کرده است. هر جا که نشستهایم (سر کار، در دانشگاه، در تختخواب، مشغول بازی، مشغول ورزش، در مسافرت و …) مدام در فکر سایر کارهای جایگزینی هستیم که الآن میتوانستیم انجام دهیم. امری که در گذشته و برای پیشینیان احتمالاً هرگز وجود نداشته است. (همین شما که الآن این مطلب را میخوانید احتمالاً به این فکر هستید که چه کارهای بهتری میتوانستید به جای آن انجام دهید!)
تمام این حرفها باعث نمیشود که من آزادی را نفی کنم؛ درود بر آزادی! البته که آزادی خوب است، اما به هر حال معایبی نیز دارد. با این حال، نکتهای که شاید دنیای بازاریابی امروز احتیاج دارد دربارهاش بیشتر بداند این است که:
There is no question that some choice is better than none, but it doesn’t follow from that, that more choice is better than some choice.
از این منظر اگر بنگریم، شاید زندگی کردن در کشوری جهان سومی همچون ایران آن قدرها هم بد نباشد…