I.
در این نوشته قصد دارم به مقالهای بپردازم در باب اقتصاد و اخلاق که چند ماه پیش مایکل سندل (Michael Sandel)، استاد دانشگاه هاروارد در یکی از ژورنالهای معتبر اقتصادی با عنوان Journal of Economic Perspectives منتشر کرده است (لینک به مقاله). عرف این است که از اساتید خبره در زمینههای مختلف علوم اقتصادی دعوت میشود که در این ژورنال درباره تحقیقاتشان بنویسند، تحقیقاتی که به تازگی ولی قبل از این با زبان فنیتری منتشر شدهاند و گمان میرود که چشماندازی برای تحقیقات بیشتر باشند. در هر حال مایکل سندل بخصوص برای سخنرانیهای فوقالعادهاش در باب عدالت معروف است (اینجا میتوانید این سخنرانیها را ببینید). همچنین او سال پیش کتابی منتشر کرد با عنوان «پول چه چیزی را نمیتواند بخرد؟ مرزهای اخلاقی بازار». (اینجا خلاصهای از این کتاب را میتوانید بخوانید.)
پیش از هر چیز باید مقدمهای ذکر شود. چهار دسته از آدمها وجود دارند که منتظرند نقدی به بازارها بشنوند. دسته اول آدمهایی که به طرز ایدئولوژیک عقاید چپ دارند و بهصورت گزینشی دنبال دلیل برای توجیه عقیده خودشان هستند. دسته دوم آدمهایی که از روی بیسوادی علم اقتصاد را تحقیر میکنند و اتفاقا در کشور ما زیاد هم تریبون در اختیار داشتهاند و دارند و بدشان نمیآید که چیزی ار نقد بازار به گوششان بخورد. دسته سوم آدمهای سودجویی که منافعشان ایجاب میکند که پنبه اقتصاددانها را بزنند و شما بعد از مدتی متوجه میشوید که عقیده خاصی ندارند اما مجموعهای از دلایل له و علیه نظرات یاد گرفتهاند تا در موقع مقتضی بهکار ببرند. دسته چهارم آدمهایی هستند که به اهمیت علوم اقتصادی در سیاستگزاریها کاملا توجه دارند اما بهنحوی فکر میکنند که اساسا علم اقتصاد نمیتواند از علوم اخلاقی و فلسفه سیاسی جدا باشد. بهنظرم مایکل سندل جزو دسته چهارم است و همچنین بهنظرم هستند اقتصاددانهای مشهوری که به این طرز تفکر گرایش دارند.
***
II.
بسیار خوب، دوستی را نمیتوان با پول خرید چون همچو دوستیای دیگر دوستی نیست. اما میتوان کُلیه را با پول خرید و کلیهی خریداریشده بهخوبی کلیه اهداشده خواهد بود. به این ترتیب موضوع بحث ما چیزهایی است که میتوان با پول خرید.
اقتصاددانها -همانطور که در هر کتاب مبانی اقتصاد میخوانیم- بیان میکنند که علوم اقتصادی به گزارههای positive میپردازند (اینکه چیزها چگونه هستند و چگونه کار میکنند) و تحقیق درباره حیطههای normative (درست و غلط و باید و نبایدها) را به عهده سیاستگزار یا علمای علوم دیگر میگذارند. البته تا سه سده پیش اقتصاد علمی جدا از اخلاق و فلسفه سیاسی نبوده است و تمام پیام سندل این است که این تقسیم کار بین علمای اقتصاد و اخلاق در مواردی گمراهکننده است چون تحقیق در اقتصاد نمیتواند از تحقیق در امور اخلاقی جدا باشد. در این باب، من به یکی از ادعاهای او میپردازم که بنظرم مهمترین ادعای او هم هست و اینکه وجود بازار همیشه نسبت به ارزشها و هنجارها بیتفاوت و خنثی نیست بلکه در مواردی ارزشها را عوض میکند، به بیان دیگر قیمت گذاشتن بر یک کالا میتواند معنای فعالیت مرتبط به آن کالا را عوض کند. برای روشن شدن بحث سه مثال بیان میشود. خود مقاله مثالهای جالب دیگری نیز دارد که خواندن آنها برای خواننده علاقمند جالب و روشنگر خواهد بود.
مثال اول. این شبیه به یک آزمایش طبیعی است: والدین مدرسهای در اسراییل عموما برای برداشتن بچهشان از مدرسه دیر میکردند و معلمان مدرسه مجبور بودند پیش این بچهها بمانند تا والدینشان برسند. برای رفع این مشکل، مدرسه برای دیرکرد والدین جریمه وضع کرد. اما نتیجه این بود که بعد از این والدین بیشتر دیرکرد داشتند! مسأله را این توضیح میدهد که قبل از این والدین اگر دیر میکردند عذاب وجدان میگرفتند چون میدانستند که یک معلمی دارد جور دیرکرد آنها را میکشد. اما حالا که در ازای هر دقیقه دیرکرد به آن معلم پول میدهند میتوانند بدون عجله به مدرسه بروند. به بیان دیگر جریمه پولی، نُرم را تغییر داده است. (مقالهی خواندنی در QJE قبلا به این موضوع پرداخته که میتوانید اینجا بخوانید.)
مثال دوم. گراز دریایی حیوانی است شبیه به شیر دریایی و فیل دریایی که در حوالی قطب شمال زندگی میکند و به علت اینکه گونه کمیابی است شکارش ممنوع است. دولت کانادا شکار این حیوان را برای گروهی از بومیهای منطقه که از 4500 سال قبل استایل زندگی و معیشتشان با شکار این حیوان مرتبط بوده استثنا قایل شده بود. در دهه 90 میلادی این بومیها به دولت کانادا پیشنهاد دادند که آزاد باشند تا حق شکار گراز دریایی را به گروههای تفریحی شکار بفروشند (این گروهها را به اسم big-game hunters میشناسند.) بر اساس این پیشنهادیه نخست اینکه تعداد گراز دریایی شکارشده تغییر نمیکرد، دوم اینکه علاوه بر درآمد فروش حق شکار، پوست و گوشت این حیوانات مثل سابق برای بومیها میمانْد. در نتیجه این کمکی میشد به بهبود رفاه این جمعیت فقیر. دولت کانادا با این طرح موافقت کرد.
امروزه، شکارچیهای بلندپروازی از اقصا نقاط دنیا به کانادا میروند تا با قیمتهای بالایی حق شکار بخرند و شانسشان را برای شکار گراز دریایی امتحان کنند. علتش گویا این است که میخواهند حس کشتن یک گونه کمیاب را ارضا کنند. این ماجراجویی عجیب به لیست معروفی برمیگردد که اوج لذت شکار برای شکارچیها را بیان میکند. این لیست شامل پنج حیوان در آفریقا و چهار حیوان حوالی قطب شمال (از جمله همین گراز دریایی) است.
فروش حق شکار به نوعی معنا و مفهوم استثنا قایل شدن برای شکارچیهای بومی را از بین میبرد. احترام به گذران معیشت این بومیها از طریق استایل سنتی زندگیشان یک چیز است و تبدیل این امتیاز به مبادله پولی برای ارضای کشتن گونههای کمیاب چیزی دیگر. در نتیجه هرچند این سیاست کارایی اقتصادی دارد چون وضع همه افراد را بهتر میکند اما همچنان نیاز به بحث دارد که آیا این سیاست، سیاست درستی است.
مثال سوم. در مقابل سیاست تکفرزندی در چین، برخی از اقتصاددانها سازوکاری پیشنهاد دادهاند که در آن حق فرزندآوری محدود ولی قابل انتقال و قابل مبادله باشد. به این طریق که هر پدر و مادری یک یا دو کوپن برای فرزندآوری دارد ولی در عین حال این آزادی را هم دارد که این کوپن را به پدر و مادر دیگری بفروشد. در این صورت هدف سیاستگزاری یعنی کنترل جمعیت عینا برآورده میشود. علاوه بر این کالای مورد مبادله (یعنی حق فرزندآوری) به طرز کاراتری بین مردم توزیع میشود چون کسانی که بیشتر متمایل به داشتن فرزند هستند حاضرند که این حق را از کسانی که کمتر مایلند خریداری کنند. منفعت دیگر این سیاست این است که درآمد حاصل از فروش این حق برای یک خانواده فقیر میتواند به کاهش نابرابری در جامعه کمک کند. حال، کدام سیاست بهتر است؟ سیاستی که به موجب آن هر والدینی میتوانند فقط یک فرزند داشته باشند و در غیر این صورت به سختی جریمه میشوند؛ یا سیاستی که اجازه میدهد بازاری برای مبادله حق فرزندآوری وجود داشته باشد؟
اگر صرفا از منظر اقتصادی نگاه کنیم، سیاست دوم برتری دارد چون نسبت به سیاست اول یک بهینه پارتو است: وضع کسی بدتر نمیشود و در عین حال وضع عدهای بهتر میشود. اما سندل میگوید که انگار عنصر غیرمنصفانهای در سیاست دوم وجود دارد چون داشتن فرزند بیشتر برای یک خانواده مستلزم این است که یک خانوادهی دیگر یا اصلا فرزندی نداشته باشد یا فرزند کمتری داشته باشد. به بیانی «فرزند» تبدیل به یک کالای لوکس میشود (کالای لوکس کالایی است که وقتی درآمد شما بیشتر میشود به مراتب بیشتر از آن میخرید). سندل در نتیجه میپرسد که آیا تجربه عشق به فرزند خدشهدار نمیشود اگر بهخاطرش خانواده دیگری بیفرزند بماند؟ یا حداقل این نیست که ما بعدا بخواهیم این حقیقت را از فرزندمان پنهان کنیم؟
***
III.
بهنظرم نتیجهگیری که سندل از این مثالها و بهصورت کلی از این نوع استدلال دارد این است که معیار کارایی (efficiency) برای بازار گذاشتن روی یک کالا کافی نیست. اصطلاحی که او بهکار میبرد commodify است دقیقا به این معنی که چیزی مثل حق فرزندآوری، کلیه و … قابل خرید و فروش بشود (محمد اینجا نوشته خیلی خواندنی دارد درباره اهدای کلیه و طراحی بازار برای مبادله آن). ادعا این است که برای تلویزیون یا مثلا خوراک صرفا نُرم بازاری وجود دارد ولی برخی چیزها نُرم غیربازاری هم دارند مثل عشق به فرزند یا احترام به معلم یا ایثار در اهدای عضو و غیره. ادعا البته این نیست که به کُل برای چیزهایی که نرم غیربازاری دارند بازاری نداشته باشیم بلکه اینکه نگاه کنیم که آیا با گذاشتن بازار، نُرمهای غیربازاری از بین میروند؟ و اگر اینطور است آیا ارزشش را دارد که ما این نرمهای غیربازاری را از دست بدهیم؟
در سطحی کلیتر ادعا این است علم اقتصاد نمیتواند از علوم اخلاقی و فلسفه سیاسی جدا باشد. علتش شک کردن به این فرض اقتصاددانها است که میتوان علمی خنثی نسبت به ارزشها داشت. به بیان دیگر، ارزشها و نُرمها تحت مکانیسم بازار الزاما بیتغییر نمیمانند. برای مثال طراحی بازار ممکن است ارزشها و نرمها را بهشکل درونزا تغییر دهد و بررسی این تعاملْ خودش بخشی از تحقیق در طراحی بازار است. سندل اضافه میکند که هدف چنین تحقیقی صرفا بررسی کارایی بهخاطر تغییر محتمل نرمها نیست بلکه همچنین بهمنظور بررسی خیر عمومی است.
***
IV.
در آخر نظر خودم را در قالب سه نکته میآورم.
اول اینکه من استدلال اصلی سندل را میپذیرم و آن اینکه وجود بازار برای همه چیز میتواند برخی از نُرمهای غیربازاری ما را عوض کند یا از بین ببرد، در نتیجه مرزهای مطلوب بازار امری بدیهی نیست. دوم اینکه بهنظرم تمام دشواری قضیه این است که چه معیاری مشخص بکند که «مرزهای مطلوب بازار کجاست؟». یادم میآید یکجایی خوانده بودم که تنباکو پس از کشف قاره آمریکا بدست سفیدپوستها تبدیل به یک کالای تجاری شد در حالیکه برای سرخپوستهای بومی معنا و مفهوم کاملا متفاوتی داشت. برای آنها کاشتن تنباکو، روییدنش از دل خاک و دود کردنش، همه با هم، نوعی آیین و نیایش بود در اتحاد با طبیعت. حالا من از خود فلاسفه که اتفاقا معمولا اهل دود هم هستند میپرسم که آیا حاضرند از سیگار و پیپشان بگذرند چون اگر تنباکو و توتون بخواهد به شیوه سنتی و جدا از فرآیند بازار بهعمل بیاید تولیدش بهشدت کاهش پیدا میکند و قیمتش بهشدت بالا میرود و تبدیل به یک کالای بسیار لوکس میشود، میشود چیزی همقیمت زعفران و تازه اگر هیچ بازاری نباشد اصولا قیمتی هم ندارد و ما باید در باغچه خانهمان بکاریمش. از طرف دیگر چیزی که سندل محکومش میکند یعنی فرآیند کالاوندی (ترجمهای آزمایشی از commodification) دقیقا بر سر تنباکو آمده است و آن را از یک کالای آیینی تبدیل به کالایی تجاری با تولید انبوه کرده است؛ یعنی دقیقا نرم غیربازاری آن را از بین برده است. در نتیجه بهنظرم میآید که برای ادامه این بحث ضروری است که معیار قانعکنندهای داشته باشیم برای مرزهای مطلوب بازار و این دردسر بزرگی است. نکته سوم -در ادامه نکته قبلی- این است که این معیار نباید معیار زیباشناسی باشد. متاسفانه سندل در مواردی به بحث زیباشناسی روی میآورد. مثلا در مورد شکار گراز دریایی نحوه کشتن این حیوان را توصیف میکند و اینکه بیچاره با آن وزنش در مقابل تفنگ شکارچیها هیچ کاری از دستش برنمیآید و موقعی که بهش شلیک میشود خون از سرش میپاشد و غیره. مشکل این نوع بحث این است که برخلاف ادعای گوینده، اصولا از جنس استدلال نیست و هماینکه در موارد زیادی سابجکتیو است.
***
از دوست خوبم امیررضا تشکر میکنم هم برای معرفی مقاله بحثشده به من و هم برای کامنتهایش.
ممنون فرید نوشته بسیار جالبی بود.
در مورد بحث رابطه بین فلسفه و اقتصاد و نظرات سایر دوستان، من فکر میکنم هیچ علمی بی نیاز از فلسفه نیست. اتفاقا به نظر من بخشی از بدفهمی ها یا نافهمی های موجود در مورد علم اقتصاد در ایران از همین نکته حاصل میشه. در واقع فلسفه هر علم به سازگاری منطقی فروض اصلی اون علم می پردازه و اگر افرادی اصول و فروض منطقی علمی رو نفهمند عملا شروع به ارائه نظراتی خارج از چارچوب منطقی اون علم میکنند.(یک مثال روشن این پدیده همین دوستان شبیه آقای مومنی درایران هستند). از زمان مرحوم سقراط علیه رحمه هم دغدغه اصلی فلسفه ایجاد چارچوبی منطقی برای ارزیابی صدق و کذب (و نه حقیقت و مجاز) فرضیه های های مطروحه در یک علم بوده.
به نظرم مثال واقعا جای تفکر داشت و به این سادگی که در نظرات گفته شده نمی توان از اساس آنها را غلط دانست. تغییر نرمها لزوما خوب نیست. و این در مورد نتایج هر کاری قابل پرسش هست چه فیس بوک باشد و چه اختراعات پزشکی و اتفاقا معمولا هم پرسیده می شود.
این مطلب که برای من بسیار آموزنده بود.
مثال ها كه به دليل اشتباه در قيمت كالا ست نه در داشتن بازار، به طور مثال معلم حاضر است يك ساعت بيشتر بماند البته با قيمت مناسب و همه راضى هستند.
در مثال سوم هم به جاى خريد حق از فرد، از دولت حق دو فرزند را خريد، كه مشكلات ذكر شده حل شوند.
شكار هم با تعريف تابع براى قيمت براساس تعداد با قيمانده از ظرفيت قابل شكار مى تواند اهداف را تامين كرد.
دقيقا نحوه حل اين مثال ها نشان مى دهد كه با وارد كردن فلسفه و … به جاى حل مساله وقت و توان به مساله هاى جنبى اختصاص مى يابد.
اينكه ورود بازار و قيمت نرم را عوض مى كند درست است، اما اينكه كدام نرم بهتر است سوال ساده اى نيست و معمولا جوابش مورد قبول من به عنوان يك شخص نيست. به همين دليل از نظر من هزينه اين تشخصيص كه كجا بازار وارد شود و كجا وارد نشود و هزينه اشتباهات اين روش، خيلى بيشتر از هزينه قبول بازار براى همه موارد است.
نسبت به چی میگی که وقت و توان با این مسایل صرف مسایل جنبی میشه؟ هر سال هزارتا مقاله اقتصادی چاپ میشه و خیلیهاش به موضوعات بیخودی میپردازند. اینکه چند نفر هم به حیطه های بین رشته ای فلسفه و اقتصاد فکر کنند بنظرم نسبت به وضعیت کنونی بهبودی هست.
قبول دارم که نقد سندل خودش دردسر بزرگی درست میکنه و اون اینه که معیار مرز کارایی چی هست؟ این سوال گنده و سختی هست و شاید واقعا جواب قانع کننده ای براش پیدا نشه. اما بنظرم کمتر کسی هم که سواد اقتصادی داشته باشه به این سوال بصورت درست و حسابی فکر کرده.
این که چند نفر دنبال جواب این سوال بگردند، خیلی مفیده به نظرم. به طور کلی همیشه افرادی که نقد می کنند، برای موضوع مورد نقد مفیدند. اما به نظر من مساله اصلی این نیست، مساله اصلی یافتن این مکانیزم ها ست و درکشون. اینکه کسی که به طور کامل این ها را درک کرده نقد کنه درسته، اما مسأله ما (اقتصاد دانان جوان یا اقتصاد دانان ایرانی) درک این مکانیزم ها و پیدا کردن راه حل برای این موارد است. این موارد هنوز در ایران و حتی آمریکا هنوز حل نشده.
مقاله های با موضوعات بی خودی اگر به این سمت برن، مقاله خوب نمی شوند، فقط باعث گمراهی و بحث های جنبی می شوند که بقیه اقتصاد دانها باید جواب بدهند.
اینکه به نظرم این بحث ها خوبه اگر از سمت کسی باشه که می فهمه چی می گه نه از طرف کسی که هنوز به درک درستی از قدرت حل مساله با علم اقتصاد رایج نداره.
بجث سر هزینه و فایده این بحث هاست وقتی که هنوز میشه با روش های جاری جواب خیلی مساله ها را داد و وضعیت جاری را بهبود بخشید.
و ملاک نرم «خوب» خیلی شخصی است و نتیجه حل مسایل این تیپی با فلسفه و … من را تا حالا راضی نکرده.
بهرحال این هم خیلی مهم هست که مخاطب آدم کیه. مخاطب من در این نوشته بیشتر بر و بچ اقتصادخونده هستند. وگرنه آدم مرض نداره که بره این حرفها رو یاد امثال فرشاد مومنی بده.
بهرحال اگر یک روزی با یک فیلسوف خواستی سر این مسایل بحث کنی و این انتقاد رو بهش داشتی که اون اصلا مکانیسمهای اقتصادی رو بلد نیست به طرف هم حق بده که به تو این انتقاد رو وارد کنه که تو هم فلسفه نمیدونی.
بچه های اقتصاد خونده و خودم را گفتم. هنوز خیلی مکانیزم ها رو کامل درک نکردم و با همین میزان درک هم خیلی مسایل فعلی رو میشه بهبود داد.
بحث اختلاف فلسفه و اقتصاده، اقتصاد باعث می شه که سر خیلی موارد اقتصاد دانان توافق کنند، اون اختلافات که در ظاهر بزرگند، در عمل انقدر اثر ندارند. اما تا اونجایی که می دونم فیلسوفها هنوز به این میزان توافق نرسیده اند.
نکته دیگری که از کامنت به نظرم رسید، اینه که چرا ما هنوز نتونستیم کسی مثل فرشاد مومنی و شاگردهاش رو توجیه یا بی اعتبار کنیم. هنوز قدرت اثرگذاری انها بیشتر از میزان مطلوبه.
پی نوشت: به نظرم این مقاله می تونه مرتبط و جذاب باشه.
The social basis of interdependent preferences
Andrew Postlewaite
European Economic Review 42 (1998) 779Ð800
ممنون از لینک.
البته خیلی چیزها هم هست پیش روی من برای یادگرفتن از علوم اقتصادی و همینطور خیلی سوالات بی جواب و حیطه های تحقیق نشده در اقتصاد ایران هست و اینها برای من هم اولویت داره به بحثهای روشنفکری و سوالات فلسفی.
بهرحال سوالهایی هم هست که ریشه اش به چپ ها و فلاسفه و غیراقتصادیها میرسه و گفتن اینکه این سوالها بحث رو به مسایل جنبی میبره من رو قانع نمیکنه و حداقل میخوام یک جواب شخصی براش پیدا کنم!
بنظر من بیشتر اقتصاددانهای نسل قبل مغرور هستند و همدیگر رو قبول ندارند و اهل باندبازی هستند و هیچ وقت به این دید نرسیدند که به نوعی صنف داشته باشند. واقعا کمتر شده که به منافع مشروع و حرفه ای جمع اقتصاددانهای باسواد الویتی بدن. تا وضع اینه مطمئن باش که آدمای پرت و پلا بی اعتبار نمیشن.
صد در صد باهات موافقم. به نظر من نسل قبل ( درسخوانده های دهه 1980) خیلی با نسل اواخر دهه 1990 و 2000 فرق دارند. امیدوارم نسل جدید بتواند این صنف رو تشکیل بدهند.
اگر این موارد تامین بشه و اولویت اول (پاسخ برای سوالات فعلی اقتصاد ایران و مکانیزم هاش) هم تا حدی تامین بشه، آن زمان این بحث ها حتما مفیدند.
من همیشه ی خدا از نوشته ها بلند خوشم نمی آمد
پیشنهادم آن است که نوشته هایتان را اندکی کوتاه تر بنویسید
هر کدام از مثال ها باید جداگانه بحث شود. اصولا به نظر من سندل مثل اقتصادنماهایی هستند که به Behavioral Economist معروف شده اند. اینها با آلوده کردن بحث ماهی می گیرند.
در مثال اولش بسیار اشاره شده که مطالعه مذکور مشکل دارد. والدین می ترستند اگر دیر بروند مثلا فردا با فرزندشان بدرفتاری می شود، و یا جلو فرزند به آنها چیزی گفته می شود، یا با فرزند در زمان دیررسیدن آنها بدرفتاری می شود و یا محیطشان بد می شود. قیمتی که مهد برای دیرکردن گذاشته خیلی ارزان تر از نامطلوبیت احتمالی موارد فوق بوده است.
مثال دوم هم مغالطه هست. سوال اصلی این نیست که کسی از شکار این حیوان لذت ببرد یا نبرد؟ مانند کسانیکه گیاه خوار شدند چون گاوهای بدبخت ذبح می شوند!! سوال اصلی اخلاقی همان عمل اول بوده که ربطی به اقتصاد ندارد. آیا می شود کسانی در تمام تاریخ حیوانی را می کشته اند اجازه داشته باشند حیوان را باز هم بکشند؟ چرا همان دلیل اخلاقی به افرادی که می خواهند از الان شروع به شکار کنند گسترش پیدا نمی کند!! محافظت از حیوانات ربطی به شکل کشته شدن حیوان ندارد. اگر سندل از نحوه کشتن ناراحت است قانون بگذارد حیوانات را اول بیهوش کنند بعد روی صندلی با دارو بکشند.
سندل برای خودش دکان درست کرده تا مورد توجه باشد و اگر آدم جدی بود، آدم های جدی بیشتر تحویلش می گرفتند.
الان با این دو مثال مشکل داری یا با اصل استدلال؟
با کل استدلال. مگر استدلالی غیر از چند مثال غلط آورده شده است؟
استدلال این هست که داشتن بازار برای همه چیز باعث میشه که برخی نرمها تغییر کنند و بدیهی نیست که این تغییر نرم مطلوب باشه.
من میتونم براش یک مدل شبیه به مدلهای اقتصادی فرض کنم و اون اینکه نرمهای رفتاری و اخلاقی میتونن نسبت به سیاستگزاری درونزا باشند. بقول یکی از دوستان شبیه به نقد لوکاس هست ولی در یک زمینه متفاوت.
بنظرم مثالی که از تجاری شدن تنباکو آوردم این رو بخوبی نشون میده. ادعا البته این نیست که تغییر نرم الزاما نامطلوبه ولی این هست که چرا فکر کنیم که همیشه مطلوبه؟
مگر کشف یک اختراع جدید مانند تلفن و یا آیفون و یا حتی فیس بوک باعث نمی شه همه نرم ها عوض بشه؟ اون وقت کسی جرات می کنه همین استدلال را بسط بده و بگه مهندسین برق و کامپیوتر باید فلسفه بخوانند!! یا به جهات فلسفی کارشون هم توجه کنند.
مثال تنباکو تو کمک می کنه از این جهت که خوب و بد چیست را زیر سوال می بره. من از اون جهت بحث نمی کنم و به نظرم در مقام مواجهه با سندل نباید جایگاه بحث را به این سمت برد. ولی اصل حرف من این است که با مثال های غلط و سخنرانی های قشنگ کردن نمی شه اقتصاددان شد و یا فلسفه بافت.
استدلال از پای بسط به نظر من غلط هست.
برای من مهم نبود که سندل کیه و نیتش چیه. بحث اصلی بنظر من این نیست که کی فیلسوفتره یا اقتصاددان تره بلکه اینه که مرز معیار کارایی چیه. مثال تنباکو یا فیسبوک بنظرم میگه که مساله خیلی فراگیرتر از چند مثال سندل یا دیگران هست.
فرید چرا طفره می ری؟ سندل بحثش «مرز معیار کارایی» نیست. کارایی تعریف داره و مرزش دقیقه. بحث بر سر اینه آیا «کارایی» باید ملاک تصمیم گیری باشه برای اقتصاددانان؟ سندل می گه نه به چند مثال اقتصادی که ناشی از بدفهمی اش است و یک استدلال نیمه که قابل بسط به همه علوم است. در نهایت اگر تو بپذیری که اقتصاددانان نیازی نیست به مفاهیم خارج کارایی مراجعه کنند چیزی از مدعای سندل باقی نمی مونه.
دوباره می گویم بحث خوب و بد، هنجار و یا ناهنجار و اینها نیست.
تاکید هم می کنم. سندل و امثال اون سعی می کنند اقتصاد را به وادی های حاشیه ای بکشند. نقدشون اینه آهای اقتصاددان بیایید کمی جامعه شناسی، فلسفه و … بخونید. خیلی با لوکاس فرق داره که نقد اقتصادی می کنه مدل های اقتصادی را.
بحث من مرز معیار کارایی هست. تو هم داری با من بحث میکنی.
آیا تو برای کارایی مرزی قائل هستی؟ اگر آره چرا؟
قایلم. علتش اینه که بنظر من دنیای بهتری نیست اگر مطلقا همه چیز رو بخواهیم از زاویه دید کارایی بسنجیم.
چرا دنیای بهتری نیست؟ کجاش بهتر نیست؟