این نوشته فرید توضیح مبسوطی از کتاب جدید عاصماغلو و رابینسون ارائه داد. حقیقت این است که این کتاب بدلایلی که فراتر از این پست است بسیار مورد توجه قرار گرفته است و نقدهای بسیاری به آن وارد شده است. به نظر من دو نقد ارزش جدی خواندن دارد حتی اگر شما کتاب را نخواندهاید. اول نقد بسیار عالمه از بلدرین، لوین و مودیکا و دوم نقد سوبرامانیان از این کتاب است که نویسندگاه در این پست وبلاگ پاسخی درخور دادهاند.
من جایی ندیدم عاصماغلو و رابینسون به نقد ویرانکننده بلدرین و همکاران پاسخ بدهد. از منظر من بلدین در پی این بوده است که نشان دهد سادهسازی عاصماغلو نه تنها غلط است بلکه گمراهکننده است. رد هرگونه تاثیر سیاستگذاری داخلی و روابط بینالمللی بر عقبماندگی و ناکامی ملتها و تکیه تنها بر نهادهای سیاسی و اقتصادی و تقسیمبندی آنها به نهادهای همهشمول و نهادهای استخراجی نشانهای از سطحیگرایی در توضیح این پدیدهها است. سه مثال از این مقاله برای من جذاب بود.
- جنگ بین یک کشوری که نهاد همهشمول دارد و کشوری که نهاد استخراجی دارد. کاملا محتمل است و در تاریخ بسیار رخ داده است که کشوری که نهاد همهشمول دارد در جنگ شکست بخورد و مردم این کشور به فقر و فلاکت بیافتند.
- مثال دوم رقابت بین دو کشور با نهادهای استخراجی است. برای مثال هر دو کشور شوروی و نازیهای دولتهایی به شدت استخراجی داشتند. در عین حال این دو کشور با رشد خیرهکننده تکنولوژیک و صنعتی روبرو شدند. در رقابت بین این دو دولت تولید داخلی و رفاه افزایش چشمگیری پیدا کرد و این کشورها در مرز دانش و نوآوری بودند. لذا این توضیح سطحی عاصماغلو که نهادهای استخراجی تنها با استفاده از فاصله خود با کشورهای پیشرفته در کوتاهمدت به رشد و توسعه میرسند مثال نقض بسیار واضحی دارد. چرا که هم شوروی و هم نازیها در مرز نوآوری جهانی بودند.
- برخلاف نظریه عاصماغلو که ادعا میکنند همه چیز از نهادهای سیاسی است و این نهادهای سیاسی هستند که لغزش کشورها به سمت نهادهای اقتصادی استخراجی میتواند را موجب میشوند مثالهای زیادی وجود دارد که از قضا اتفاقات سیاسی و تغییر ئر نهادهای سیاسی ناشی از بحرانهای اقتصادی است. برای مثال بحران اخیر که بحران بدهیها است را در نظر بگیرید. در یونان کاملا محتمل بود در انتخابات سال گذشته حزبی به پیروزی برسد که حامی ورشکستی بدهیهای خارجی بود و نسبت به دولت گذشته و فعلی به شدت استخراجیتر بود. البته این مورد مشابهات تاریخی زیادی دارد. برای مثال جمهوری فرانسه پس از جنگ هفت ساله (1756-1763) در شرایط بد اقتصادی به سر میبرد. این کشور نمیتوانست مالیات خود بر شهروندانش را افزایش دهد تا بدهیهای هزینههای حمایت از دولت آمریکا در جنگ استقلال را بازپرداخت کند. در آگوست 1788 بازپرداخت بدهیهای دولتی متوقف شد و عملا دولت ورشکست شد. دقیقا یکسال بعد و پس از بحثهای بسیار برای حل بحران مالی انقلاب فرانسه در سال 1789 رخ داد. مثال دیگر ظهور نازی است. پس از ابرتورم آغازین قرن 20 در آلمان این آمریکا بود که به کمک این کشور آمد تا بحران اقتصادی را پشتسر بگذارد. وقتی خود آمریکا درگیر رکود بزرگ گردید حمایتهای دولت آمریکا به صفر میلکرد و آلمان نیز دچار بحران بزرگی گردید. درآمد آلمان در سالهای 1929 تا 1932 بالغ بر 25٪ کاهش یاقت. در 1931 آلمان دچار بحران بانکی شدیدی شد و یک سال بعد آلمان بر تمام بدهیهای خارجی خود اعلام ورشکستگی کرد. دقیقا در همین زمان و در انتخابات سال بعد هیتلر به قدرت رسید. دولتی که یکی از استخراجیترین نظامهای مدرن در جهان بود.
به نظر من مورد آخر بسیار برای ما ایرانیهای آموزنده است و البته تا درجاتی در مورد اقتصاد ایران و انقلاب 1357 کاربرد دارد. البته خود این فرضیه که درآمدهای دولت از سال 1355 چقدر کاهش پیدا کرده بود و سیاستهای حمایتی دولت از فقرا طی دوسال چقدر کاهش پیدا کرده بود و بیکاری در سالهای 1356 و 1357 در چه حدی بود تحقیقی جداگانه میطلبد. ولی این نشان که به مردم قول برق و آب مجانی داده میشود خود نشان میدهد که انقلاب 1357 صرفا ایدئولوژیک نبوده است.
به موارد فوق من یک مورد دیگر نیز اضافه کنم که در قسمت نظرات پست فرید نوشته بودم. و آن اینکه شاید مهمتر از نهادهای سیاسی و میزان استخراجی و یا همهشمول بودن، ظهور نظریات دولتداری جدید است. به طور خاص نمیتوان عصر روشنگری و کتابهایی که در مورد دولت و دموکراسی در این عصر نوشته شده بود را در گرایش کشورهای اروپایی به سمت نهادهای همهشمول چشم پوشید. همچنین وقتی به صورت سطحی آصماغلو در مورد تفاوت بردهداری در آمریکای شمالی (آمریکای انگلیس) و آمریکای جنوبی (آمریکای اسپانیا) توضیح میدهد، اثرات تحولهای فکری در مورد بردهداری در انگلیس و اسپانیا را از نظر دور داشت. کلیسای اسپانیا و به خصوص کلیسای کارلوس مادرید انسانهای قاره جدید را کمی بالاتر از حیوانات میدیدند و لذا بردهداری را مجاز میدیدند. در مقابل لاک که خود و خانوادهاش ابتدا در تجارت برده بودند به مرور و به نوشتن کتابهای جدید تغییر موضع داد و از حقوق برابر انسانها سخن گفت. چشمپوشی از اثر ایده و نظریات فلسفی جدید بر نظامهای اقتصادی و سیاسی آتی تحلیلگر را به بیراهه میکشاند. در انقلاب ایران نیز همین اثر نظریه و تئوری بسیار واضح بود. در واقع با توجه به تمام ملاحظات تنها نحلهای که نظریه جدید کشورداری داشتند نظریه ولایت فقیه و البته فرهنگ شهادت و اسلامی دکتر شریعتی بود. امری که انکار آن ناممکن مینماید.
تا جاییکه من میفهمم نظریه شون در مورد تاثیر نظریات فلسفی بر اقتصاد و سیاست، ساکت هست نه رد میکنند نه تایید. بیشتر مشکل نظریه شون اینه که دامنه اش رو اینقدر گسترده کردند (همه زمانها و همه جوامع) که هیچ قدرت پیشبینی ازش درنمیاد و بطریقی میشه هر اتفاقی رو بعد از اینکه اتفاق افتاد بشکلی با نظریه شون توجیه کرد. مثلا ظهور نظریات فلسفی تو مدلشون رو بشکل یک عامل تاریخی میشه گنجوند همینطور هر سه مثال نقض دیگر رو کاملا میشه به عنوان یک عامل برونزای تاریخی در مدلشون دید. مشکل من با تیوریشون اینه که از بس دامنه اش گشاده هر چیزی توش ممکن هست!