دوستمان سجاد واحدی مطلبی برای کافه نوشته است که در ادامه میآید:
شاید تنها خوبی که اقتصاد داره اینه که بتونیم دنیای اطرافمونو خوب بفهمیم، اتفاقایی که میافتن، کارایی که آدمای دور و برمون میکنن رو بتونیم تجزیه تحلیل کنیم. کسایی که اقتصاد میخونن شاید بگن، بابا دست مریزاد، از اقتصاد فقط همینو فهمیدی؟ ولی من که فکر میکنم ما تنها کار مفیدی که بتونیم بکنیم اینه که بگیم آقای سیاستگذار (سیاستمدار) کاری به کار بازار نداشته باش، بازار گلیم خودشو بهتر از هر کس دیگهای میتونه از آب بیرون بکشه. بگذریم، در مورد چیزی که اطلاعات زیادی ندارم بیشتر از این اظهارنظر نکنم.
نزدیک عید رفته بودم میوه بخرم، قیمتهایی که تعاونیهای دولتی زده بودند واقعا عالی بود، از نصف قیمتی که سوپری نزدیک خونمون زده بود هم کمتر بود. مسافت هردو فروشگاه یکی بود، کیفیتشون هم که برابری میکرد، طبیعتا هرکدوم ارزونتر بود باید از اون میخریدم (عقلاییتر بود). تا اینجای داستان برا همهمون تکراریه. اما مسئلهای که برام جالب بود و باعث شد که این سفرنامه رو بنویسم، صحنههایی بود که توی فرآیند خرید مشاهده کردم و به خیال خودم با چیزایی که تو اقتصاد خوندم جور کنم. بدون داوری به جای خواننده، سعی میکنم تنها چیزایی که دیدمو بگم، هرچند بعضی جاها شاید نتونم جلوی احساسات خودمو بگیرم.
فرآیند خرید این جوری بود که اول باید اسم می نوشتی و هروقت که نوبتت میشد میرفتی خریدتو میکردی. فقط چند نکته ظریف داشت که باید دقت میکردی:
- کامیونی که بار میآورد تو ساعتهای خاصی میاومد و اگه میخواستی پرتقال بخری باید منتظر میموندی تا موعدش برسه.
- چون همه باهوش بودن و عقلایی رفتار میکردن و قیمت این فروشگاه از همه جا پایینتر بود، تقاضا به شدت بالا بود.
- چون بودجه دولت یه مقدار مشخصی هست، عرضه میوه هم محدود بود.
این نکات فنی قضیه بود و اصل داستان بعد از این نکات بود که بروز میکرد.
۱- مازاد تقاضا به شکل کاملا مشهودی بالا بود، صفی طولانی از مردم که منتظر بودند تا یار رخ بنماید.۲- کسی که لیست افراد رو مینوشت همینجوری، به صورت خودجوش از آسمون میافتاد. (رانت خوبی هم نصیبش شده بود.) ۳- فروشنده، اصلا اخلاق خوبی با شهروندان نداشت. ۴- یه تعدادی از خواص هم از صف دیگهای که جدا از این لیست بود میخریدند. ۵- نمیتونستی میوهای که میخری رو انتخاب کنی. ۶- قیمت اسمی میوه به صورتی جنونآمیز پایین بود، نمیدونستی دلت به حال این فروشنده بسوزه که آتیش به مالش زده بود یا فروشنده گرونفروش بغل خونتو نفرین کنی که نزدیک عید، مراعات حال همسایشو نمیکنه. ۷- یکی میگفت آقا تو نوبت نرو، یکی میگفت آقای واحدی که صدا زدین منم، منم شک کردم که شاید تازگیا شناسناممو عوض کردم و دیگه صدامم در نیاوردم، یکی میگفت آقا با کارت ملی اسمارو چک کن. چند بارم فروشنده از کوره دررفت که حالا که اینجوریه نمیفروشم، البته بیچاره راست میگفت. برنامهریزی برا این همه آدم که صفو رعایت کنن، اسماشونو یادداشت کنی و هزار کوفت و زهرمار دیگه واقعا یه اداره منظم و منسجمی میخواست و کار چندتا فروشنده ساده نبود، البته یه بازرس هم بود که نشسته بود بغل بخاری گرم شه، کاری هم به کار کسی نداشت.
تو این گیرودار یه رقابت انتخاباتی هم بین بعضی از افراد که علاقه خاصی به فعالیتهای اجرایی، سیاسی و… داشتند درگرفته بود. میخواستند برن بالای وانت لیست رو دستشون بگیرن و فرآیند تنظیم صفبندی رو در اختیارشون بگیرن. چند نفر بالای وانت میرفتن و هرکدوم یه پیشنهاد جدیدی داشت، نحوه اسم خوندن جدیدی پیشنهاد میداد و از این کارا. جوّی که مردم پایین میدادن تعیین میکرد که کی اسمارو بخونه. تو این مورد مشتریایی که پایین بودن حق انتخاب داشتن و کسی بالا میرفت که یه سرو گردن از بقیه بالاتر بود ولی در مورد فروشنده که قدرت چانهزنی نداشتن…(خودتون میدونین). البته بقیه که بالا بودن ولی هیچ اختیار و مسئولیتی نداشتن، با حرفاشون، پچ پچ کردناشون ووو، میتونستن رو نحوه اسم خوندن و نحوه صفبندی تاثیر بذارن.
وقتی این صحنهها رو میدیدم جاهایی از اقتصاد تو ذهنم میاومد. جاهایی که بیشتر برام جالب بود: بازار، حقوق مالکیت کلاس دکتر غنینژاد، مطلوبیت، فلسفه وجودی دولت مدرن، عرضه و تقاضای خودمون، بازتوزیع، چانهزنی در اقتصاد سیاسی، رقابت، انحصار، ضریب جینی، اردوگاه کار اجباری، داس، گندم و…، اینا بودن.
با خوندن این متن مطمئنا چیز جدیدی به دانشتون اضافه نشده که قصد منم این نبود. اینم نبوده که چیزی که هممون بلدیم بیشتر بحث کنیم، متن طنزی هم نبود که لااقل دورهم بخندیم (تواناییشو ندارم). این کارم شبیه کاریه که وقتی کلاس اول ابتدایی بودم، انجام میدادم. اون موقعا تا یه حرفی، کلمهای، چیزی یاد میگرفتم، سعی میکردم وقتی تو خیابون یا کوچه و بازار راه میرم، اون کلمه رو ببینم و تکرارش کنم، یا بگم این شبیه همونی هست که خانم معلم یادمون داده و من میتونم بخونم، با اون کلمه فکر کنم.
کسی آماری دارد از میزان واردات این اقلام به تفکیک جنس در سالیان مختلف. یادمه علی دادپی هم یک بار درخواست کرده بود. این موضوع تز خوبی هست برای بچه های اقتصاد
مرسی بابک جان که نظر دادی، البته در مورد پیشنهادی که میگی، من تو پاراگراف اول پیشنهاد که چه عرض کنم، نظرمو گفتم. در مورد قرقیزستان هم تو مشورت نکرده اینارو میگی، مشورت کنی چیکار میخوای بکنی:)داداش بذار زندگی کنیم، حالا هی من بگم حساسیتها رو دانشکده ما زیاده شمام هی گوش ندین، سعی کنین وحدت رو حفظ کنین.
سلام سجاد جان
جالب بود و البته خنده دار!اون طنز را که داری نمی تونی از حرفات و نوشتههات کنار بزاری، خدا دادیه : دی
اما تو میدونی چی کار کردی؟مثل هر اقتصاددان و اقتصادخوان دیگهای فقط شرایط را توضیح دادی و نگفتی باید چی کار کنیم!
اما واقعن فقط از یک 87ای برمیاد که پرتغال را به دموکراسی پیوند بزنه:-)
این دوست ناشناس هم چیز جالبی گفت، من با امیر و فرید صحبت میکنم ببینم سیاستهای کلی نظام(ببخشید وبلاگ)چیه و خطوط قرمزش کجاست، اونوقت دوست دارم به این سوال جواب بدم که چرا تو قرقیزستان در کمتر از یک هفته این طور زود نتیجه بدست میاد(فارغ از اینکه نتیجه خوب یا بد هستش) و برای ایران این طور میشه!
سلام،
چرا درباره دموکراسی در پرتغال می نویسید. الان قرقیزستان از همه جا واجب ترست.